my strange know 2 ep2

547 83 8
                                    

در حالی که داشتم درو باز میکردم که از اون جهنم خلاص شم به این فکر بودم که چه قدر این جلسات ناجی بودنو من خبر نداشتم .
به سمت میز منشیم رفتم میخواستم بهش بگم که امروز زودتر میرم خونه و اگه کاری برای امروز مونده برام ایمیل کنه ،با حس دستی روی شونم برگشتم به سمت پشتم.
در حالی که با چشمای گرد به سمت عقب برگشتم .با صورتی که کاملا برام آشنا بود روبه رو شدم .
&: هیونگگگگگگگگگ
$: تهیونگگگگگگگ... چطوری دوسونگ عزیزم.
با شوقی که ناشی از یک مدت طولانی ندیدن هیونگم که یعنی نامجونا بود ،بغلش کردم.بالاخره باید یه جوری دل تنگیمو رفع میکردم.
&:هیونگ تا الان کجا بودی ؟!چرا بهم سر نمیزدی؟!مگه مدت سفرت ۱ ماه نبود؟!تو الان دقیقا ۳ ماهع که اینجا نیستی.
$:واو... دوسونگ عزیزم واقعا بهت تبریک میگم .
نامجون در حالی که از بغل تهیونگ میومد بیرون گفت و شروع کرد به دست زدن (چینگو های عزیزم در اینجا شما خودتون تصور کنید ولوم صدای دست تهیونگا کمه که کارمندا متوجه نشدن و خب شما بغلشم از دید کارمندا فاکتر بگیرید.)
تهیونگ با تعجب به نامجونی که داشت دست میزد و یه لبخند دوسونگ خر کن هم زده بود نگاه میکرد.
$:تو تایمی که نبودم علاوه بر بزرگ شدن شرکتت ،سرعت حرف زدنتم بیشتر کردی ،آفرین بهت.
&:هیونگ ،بحث رو عوض نکن.
$: اوکی ... بیا بریم یه جایی دور از شرکت بشینیم همه چیزو برات میگم.
&:باشه هیونگ ... من یه کافه خوب میشناسم بریم اونجا .
$:اوکی ... پس من میرم ماشینو از تو پارکینگ در بیارم .
&:عههههه ... نمیخواد هیونگ با ماشین من میریم‌ .
$:اوکی پس خودت بعد از بازجویی برسونم شرکت .
&: یاااااا ... هیونگ بازجویی چیه؟!من فقط نگرانت بودم.
$:اوکی،اوکی، ... لازم نیست توجیه کنی.
&:من تا چند دقیقه دیگه برمیگرددم

$: باشه...

در حالی که طرف منشیم  که با آقای هیون وو، از اتاق آقای هیون وو بیرون میومد ،میرفتم،
چیزی که نباید میدیدم رو دیدم .
دست آقای هیون وو که داشت کمر منشیم رو لمس میکرد و نگاه کثیفش که روی منشیم بود رو دیدم.
و این منشیم بود که نگاه خماری به آقای هیون وو انداخت.
به طرفشون قدم برداشتم ولی اونقدر هردوشون محو هم بودن که اصلا متوجه نبودن.
لحن جدی و عصبی بع خودم گرفتم؛
&:اهم... آقای هیون وو.
صرفه الکی کردم که متوجهم بشن.
=: اوه ... جناب کیم ... خیلی ببخشید متوجه تون نشدم.

هر دو تعظیم کوتاهی کردن.
از این کارشون و ترسی که تو چشماشون موج میزد نیشخندی رو لبام نشست.

&:خانم یانگ ، (منشیش)
من امروز زود تر میرم اگر کاری برای امروز مونده برام ایمیل کنید.
∆: چشم قربان
و با اخم ریزی حرفمو تموم کردم برگشتم که برم اما با صدای آقای هیون وو ایستادم.
=: ببخشید قربان میشه لطفا یک

لحظه وقتتون رو به من بدین ؟!
برگشتم و با چشمای متعجب بهش نگاه کردم.
&: البته... مسأله کاریه؟.
=: خیر قربان .
&:باشه ... میتونیم تو اتاقم صحبت کنیم.
∆:خیلی ممنون ،قربان.
به سمت اتاقم رفتیم .
بشت میز بزرگم نشستم و اون ۲ هم روی صندلی های رو به روی میز نشستن .
&:خیلی خب ... میتونید شروع کنید.
=:راستش... ق.. قربان ... من و ...خانم یانگ... یعنی ...
&:راحت باشید آقای هیون وو، خانم یانگ میخواین شما ادامه بدین .
∆: بله... قربان من و آقای هیون وو با هم ازدواج کردیم و می‌خواستیم این رو به شما اطلاع بدیم .

&: باشه ... مبارک باشه.
=: ی... یعنی ... شما هیچ... هیچ .. مشکلی با این قضیه ندارین.
&:نه... چی میتونم بگم ... بگم جداشین ، جدا میشین.؟!
=∆: نه.
دوتاشون باهم گفتن.
&:خیلی خب حرفی نیست .
من باید برم.

بدون اینکه بذارم حرفشون کامل شه از اتاق برون رفتم دیرم شدع بود و خیلی هیونگمو منتظر گذاشته بودم.
به سمت ماشین رفت.
&:بلخشید هیونگ خیلی منتظرت گذاشتم.
$: نه ... مشکلی نیست.

درحالی که سوار ماشین میشدن هیچ کدوم باهم حرفی نمیزدن .
همه جا سکوت بدی بود که تهیونگ این سکوت رو شکست.
&:خیلی خب... هیونگ!؟
$:چی شده ته؟!

با تعجب لب زد .
&: یااااااا... هیونگ از وقتی رفتی خیلی عوض شدی .
$:عام ... ببخشید هواسم نبود.
&:ولش کن تا الان که حرف نزدی
،ماهم رسیدبم بریم تو با آرامش حرفتو بزن.
در حالی که روی صندلی های کنار میز که روبه روی یه باغ خیلی قشنگ پر از گل های یاس و پنفشه و رز بود و درختای سرو اونجا رو پوشونده بود و بوی تلخ قهوه با فضای گرم توی کافه و بوی گل ها تضاد خیلی زیبایی ایجاد کرده بود.
فضای دلگرم خیلی قشنگی رو بیرون از کافه درست کرده بود مینشستیم .
ویتر(همون گارسون خودمون) اومد سفارشمون رو گرفت.

¢:خوش اومدین .چی میل دارین .
ویتر با لبخند ازمون پرسید .

&:من یه قهوه ساده می‌خوام،ممنون .
$:منم همینطور .
¢:چشم تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.
وقتی ویتر از اونجا دور شد ،نامجون شروع کرد.
$:تهیونگ... همون جور که خودت گفتی ، باید سفرم یک ماه میبود ولی شد ۳ ماه .
&:اوهوم.
$:من برای کارای شرکت رفته بودم اونجا میخواستم با یه شرکت قرارداد ببندم ولی متأسفانه نشد.
&:چرا هیونگ؟!
$:چون قرار بود با یکی از رقیبام مشارکت کنم و اون برام تین تله رو گذاشته بود تا بتونه شرکتمو ازم بگیره ... در صورتی که من میخواستم با یه آژانس مدلینگ مشارکت کنم که به اونم پی بردم که توتعه بوده پس مجبور شدم



های ژیگولان من  .
بلاخره پیام دادم

این منم ،منم ،منم .
بگذریم اینو میخواستم بگم .
۱. خیلی ببخشید کم مینویسم .
۲. متاسفانه چون هیچکی نگفت برای جی بک (کاپل من در آوردی جیهوپ و بکهیون، میدونم خیلی هاتون دوست ندارید پسرا جز پسرامون با کس دیگه ای باشن خب حقم دارین .
اما لطفا بگین برای پارت بعدی که ایشالله میاد اسمات میخواین یا نه .
پلیز بگین .

ااگه اون یک عدد ستاره که از اسمان اوفتاده در گوشیت سمت راست رو یزنی و مظرتو بگی .
(این اولین فیکمه)کف میزنم.
سپاس فراوان .
مدیرت استراشری

®©Crazy Bunny©®Where stories live. Discover now