اعتراف ۲

184 37 2
                                    

کوک بعد از پیامی که به تهیونگ داد گوشیش رو خاموش کرد و روی میز قرار داد و تا وقتی که تهیونک برسه سعی بر این داشت که جرعتش رو همون طور که هست نگه داره و تا وقتی تهیونگ بیاد سعی کرد جمله هایی که قراره به تهیونک بگه رو پشت هم بچینه .
اون تا انروز خیلی عذاب کشیده بود و دیگه نمیخواست به عذابش فرصب بیشتری برای رشد بده پس سعی میکرد از این عذاب خلاص شه.
شرسو روی میز گذاشت و چشماشو بست و به آهنگ در خال لخش گوش سپرد.
Teahyung.p.o.v:
بعد از اینکه کوک بهم پیام داد از در اتاق بیرون رفتم و رو به منشی گفتم :کل کار های باقی مونده رو برام ایمیل کن باید برم .
بدون اینکه منتظر جواب منشی بشم از در شرکت بیرون اومدم و سوییچ‌ ماشین رو از نگهبان دم در گرفتم و به سرعت سوار ماشین شدم .
شاید من ریس بزرگترین شرکت بازی سازی بودم ولی دلیل نمیشه زندگیم رو منتظر بزارم.
آره کوک ...زندگی من بود و اصلا دوست نداشتم ناراحتش کنم .
اون برای من همه چیز بود ....کل زندگیم بود.

کوک از بچگی برای من با ارزش بود ولی بعدش ...خودمم متوجه نشدم کی این ارزش تبدیل به عشق شد .
عشقی که سرا سر وجودم رو فرا گرفت ...عشقی که برای نفس کشیدنم لازم بود.
من تو این سالی که از کوک دور بودم هر روزم رو با دیدن عکساش مگذروندم .
حتی...فکر به اینکه یه روزم بدون کوک باشه برام مثل آتیش جهنم سوزاننده بود.
با صدای زنی که از جی پی اس ماشین ، مبنی بر به مقصد خود رسیدید در اومد به خودم اومدم و ماشین رو خاموش کردم و. به سمت در دانشگاه مه الان تعداد نفرات محدودی میتونست دید راه افتادم.
فکر اینکه کوک چرا باید تا الان تو دانشگاه باشه کل دوگوله های مغزیم رو مصرف میکرد.
الان تقریبا غروب شده بود و ابر های خاکستری اسمون رو در ساطه خودشون گرفته بودن.
درست همون طور که کوک کل قلب و زندگی من رو در سلطه خودش گرفته بود .
همه این دنیا شباهت زیادی رو برای عشق من نسبت به کوک درست میکرد.
با به یاد آوردن کوک که تو کتابخونه منتظرشه ، به قیمت مورد نظرش که بیبیش بود ،راه افتاد.
کتبخونه خیلی ساکت بود ، اونم نمی خواست عاملی بر دریت کردن صدا باشه پس بی صدا تو کتابخونه راه افتاد به دنبال کوک.
وقتی دید کوک، پشت یه میز که بغل پنجره مستطیل شیشه ای نشسته و چشمانش رو بسته ،لبخندی مهمان لب هایش کرد و به سمتش قدم برداشت.
بالا سر کوک ایستاد ولی وقتی دید کوک متوجه اون نشده و تو عالم خودش غرق شده ؛ خم شد  و یکی از گوشی های هدفون رو از روی گوشش کمی فاصله داد و خیلی اروم جوری که نفسای گرمش به گوش کوک برخورد کنه زمزمه کرد: بانی بوی .... بیداری؟!
کوک با بر خورد ناگهانی گرمایی به گوشش و شنیدن صدایی آشنا و لذت بخش ، هینی کشید و به سرع صاف نشست و دستش را روی قلبش گذاشت که با سرعت میزد.
تهیونگ که از واکنش و کیوتی کوک که بهش نشون داده بود داشت داشت قنج میرفت لب : ببخشید...ترسوندمت بانی؟!
کوک با عجله جواب داد:ن...نه هیونگ...من....خ..خودم ترسیدم ..
تهیونگ خنده ای به کیوتی کوک کرد و گفت:اوکی ..اوکی ...فهمیدم...
به صندلی اشاره کرد و ادامه داد:میتونم بشینم؟
کوک تند تند سرش را تکون داد.
تهیونگ صندلی رو کمی عقب کشید و نشست و به کوک خیره شد.
کوک بحث رو باز کرد و گفت: ه..هیونگ من می..میخواستم در مورد یه مسئله ای باهات خرف بزنم.
تهیونگ لبخند گرمی رو لباش نشوند و گفت:میشنوم بانی...
کوک با لکنتی که نمی دونست که کدوم یکی از خونه های معزش پیداش شده شروع کرد به حرف زدن:خ..خب راستش ..م..من ...میخواستم ...بهت ..ی..یه چیزی رو اعتراف کنم...
کوک نگاهش رو از تهیونگ دزدید و از روی صندلی بلند شد و به سمت تهیونگ رفت.
صندلی رو به روی ته رو کشید و روش نشست .
تهیونگ با دقت تمام به حرکات کوک نگاه میکرد.

کوک حرف هاش رو از سر گرفت و گفت: ه..هیونگ ...من...از ..
کوک بغض بدی به گلوش چنگ زده بود و بزور حرف میزد.
تهیونگ که متوجه این حالت کوک شده بود بغلش کرد تا بهش آرامش بده و گفت:هیششش ...آروم باش کوک چیزی نیست...خب؟...به حرفت ادامه بده ...هرچی هم که باشه من گوش میدم ..
کوک که حالا کمی آروم شده بود ،به اندازه ای که سرش رو به روی سر تهیونک باشع از بغلش بیرون اومد و گفت: هیونگ...من...من..دوست دارم...
بلافاصله بعد از اینکه این حرف رو زد ، چشماش رو بست و لبش رو به لب های تهیونگ رسوند و به لب هاش کوبید ...
کوک‌ بلاخره موفق شده بود ...بلاخره...تونسته بود بگه ...تونسته بود اعتراف کنه به عشقی که این همه سال نسبت به تهیونگ داشت.
Teahyung p.o.v:
با حرفی که کوک زد یک لحظه تو شوک فرو رفتم ...
الان اون چی گفته بود؟!
اونم ...منو دوست داره..
با حس نشستن دو تا مارشملو نرم و شیرین روی لب هام ، متعجب تر از قبل چشماش رو باز کردم و به کوک که داشت میبوسیدن خیره شدم...
اون ...بانیه کیوت و دوست داشتنی داشت من رو میبوسید ؟!
این یکی از بهترین روز های زندگیم بود ...
این حس شیرین که انگار امروز برای عصرونه به قلبم کیک شکلاتی با بستنی توت فرنگی فراوان داده بودم رو برام به وجود آورد.

یعنی بلاخره این اتفاق افتاد...یعنی  کوکم عاشق منه؟!
.
.
.
درود میفرستم بر همتون...
گتیز خیلی ناراحتم ازتون ...
اصلا کامنت نمی دین.
هق هق هق...اوکی من خوبم ...
خب برا پارت بعدی فقط شرط کامنت داریم ۶ تا کامنت میخوام پلیز .
دوستون دارم لاولیز

®©Crazy Bunny©®Where stories live. Discover now