اعتراف ۱

225 38 14
                                    

از زمانی که تهیونگ کوک رو پیدا کرده بود تقریبا یک هفته میگذشت .
توی این یک هفته هر روز تهیونگ بعد از دانشگاه میرفت دنبال کوک و به عمارت کیم میرفتن .
توی اولین روزی که کوک با اجبار تهیونگ به عمارت کیم رفت ،مادر تهیونگ کلی پشیمون بود که چرا اون زمان کوک رو از تهیونگ دور کرده بود و از کوک خیلی زیاد معذرت خواهی کرد ه بود .
کوک هم هر روز با خوشحالی به عمارت کیم میرفت و بعضی از روز ها هم مادر کوکی همراهش میرفت و با دوست قدیمیش یعنی مادر تهیونگ وقت میگذروند.
از یه طرف هم جیمینی رو داشتیم که تا الان خیلی خودش رو کنترل کرده بود تا نره و سرشو از دست کوک که هر وقت تو دانشگاه و تو خونه از تهیونگ تعریف میکرد و از علاقش به تهیونگ میگفت ،به بیابون نزاره.
و از یه طرف دیگه کاپل نامجینو داریم که بعد از بوسه نامجون هر وقت نامجون رو میدید از فاصله دویست متریش رد میشد و سعی میکرد خودشو از دید اون رییس جدیدش و هورنی و منحرفش مخفی کنه تا دوباره وارد یه بوسه ناخواسته نشه ...البته جین از اون بوسه واقعا حس خوبی گرفته بود ولی .... نمی خواست به روی خودش بیاره ....اون از کی تا حالا ″گی″ شده بود.
یعنی واقعا قبول کردن اینکه یهو گرایشت عوض شه ؟!
البته جین هیچ وقت به این فکر نمی کرد که واقعا گرایشش چیه !
حالا میگین چرا گفت رییس جدیدش ،مگه نامجون رییس شرکت رقیب نبود؟!
درسته نامجون رییس شرکت رقیب بود...اما با مدارک و شاید یکم کلک ...نامجون تونسته بود شرکت رقیبش رو بدست بیاره و الان خودش با داشتن شصت و چهار درصد از سهام شرکت، بیشرین سهام رو داشت و در نتیجه رییس دو تا شرکت بود .
اما توی شرکت دومش که قبلا برای رقیبش بود کار میکرد ....خب ، کی دوست داشت وقتی میتونه با بیبیش یکجا باشه ....توی یه جای دیگه کار کنه؟!...خب.. حداقل نامجون نمی خواست.
و اینطوری بود که  و روز جین شده بود فرار و همین طور کل وقت نامجونم شده بود دنبال بیبیش گشتن.
.
.
.
Kook.p.o.v:
توی حال عمارت کیم روی صندلی چرم قهوه‌ای نشسته بود تا وقتی که تهیونگ از شرکت برگرده ،داشت به صحبت ها و خاطرات و خنده های مادرش و خانم کیم گوش میداد.
بعد از این همه سال اینکه مادرش رو خوشحال میبینه ،واقعا براش حس خوشایندی داشت.
با به صدا در اومدن در سرشو به سمت در برگردوند و تهیونگی رو دید که با خنده مستطیلی فوق کیوت و نایابش روبه رو شد.
از نظر کوک واقعا اون خنده بامزه بود البته که...وقتی هم که بچه بود این خنده هارو از تهیونگ زیاد میدید ...ولی حالا که تهیونگ بزرگ شده بود ..اون خنده هزارن برابر قسنگ شده بود .
تهیونگ سکوتی که فقط کوک تو وجودش حس میکرد رو شکست.
″سلام ...سلام به همه ″
+سلام پسرم خسته نباشی.
_سلام تهیونگ شی حالت خوبه؟
مادر کوک‌ لب زد .
#سلاممم هیونگی .
کوک با ذوق گفت و لبخند خرگوشی زد.
″خیلی ممنون هانا شی ،خوبم ،شما حالتون چه طوره؟
تهیونگ در حالی که به سمت مبلی که کوک روش نشسته بود رفت ،لب زد.
+خوبم پسرم مرسی .
تهیونگ لبخندی زد و به سرعت بغل کوک نشستش و بغلش کرد .
کوک با گرفتن حس آرامش از هیونگش ،لبخندی زد .
″چه طوری بانی بوی... دلم برات تنگ شده بود″
کوک که با شنیدن جمله آخر ضربات قلبش بالا رقته بود ،سرشو تو کردن تهیونگ پنهون کرد و لب زد:مرسی هیونگ...خوبم ...امروز ،کارا خوب پیش رفت .
تهیونگ سرشو وارد موهای کوک کرد و بوی گل یاس موهای کوک رو وارد ریه هاش کرد .
″همه چی خوبه بانی ، امروز دانشگاهت چه طور بود ؟!...کسی که اذیتت نکرد؟″
جمله آخر رو با لحن کمی عصبی بیان کرد ،چون حتی یک لحظه فکر کردن به اینکه کسی بخواد نگاه چپی به بانیش بندازه ؛دیوونش میکرد و امکان قاطل شدنش رو فراهم می کرد.
کوک در حالی که داشت از بغل تهیونگ بیرون میومد گفت:نه هیونگ هیشکی بهم گیر نمیده ...اگرم گیر بده جیمینی هیونگ حسابشو مرسه ...
تهیونگلبخندش عمیق تر شد و کاملا از کوک جدا شد و به طرف مادرش برگشت که دید هر دوتاشون دارن به تهیونگ و کوک نگاه میکنن و با چشمایی که قلب ازش میبارید نگاهشون میکردن.
تهیونگ با نگاه سوالی پرسید :
چیزی شده؟
مادر دوتاشون با هم گفتن:خیلیییی کیوتین.
تهیونگ و کوک تکخنده ای کردن و به حرف زدن ادامه دادن .
.
.
.
Next day:
روز بعد کوک مثل همیشه رفت دانشگاه و اون روزم بعد از هر زنگ میرفت کتابخونه و با جیمین وقت میگذروند .
ولی زنگ آخر جیمین کاری براش پیش اومد و نتونست بمونه .
کوک هم خودش هم تنهایی رفت کتابخانه.
داشت توی قفسه های کتاب دنبال کتاب ″اطلاعات و قوانین در گرافیک ″میگشت .
کتابخونه تقریبا خالی بود .
و این باعث میشد کوک احساس آرامش کنه و یکم از فکرایی که ذهنشو مشغول کرده بوده دور بشه .
کتاب مورد نظرشو پیدا کرد و روی یه صندلی کنار پنجره نشست ،تقریبا هوا تاریک بود و آسمون خاکستری.
کوک با دیدن این هوا کمی دلش گرفت .
هدفونش رو از کیفش بیرون آورد و روی گوشش قرار داد و توی گوشی دنبال آهنگ مورد نظرش میگشت .
آهنگش رو پیدا کرد ...آهنگ مورد علاقش که هر وقت دلش میگرفت گوش میکرد .
Sea(BTS)
Ωشما هم پای کنید اگه دوست داشتید Ω
با پلی شدن آهنگ به گذشته فرو رفت .
گذشته خوبی که با تهیونگ داشت .
اونها درست یک روح در دو بدن بودن ؛شاید این یه کلیشه به حساب بیاد ولی واقعا برای کوک اینطوری بود .
زمانی که کوک و تهیونگ به هم خیلی نزدیک بودن.
با اینکه چهار سال اختلاف سنی داشتن ولی واقعا وابستگی شدیدی بینشون بود.
کوک اون موقع هم به تهیونگ میگفت ″هیونگ ″ ولی اون موقع واقعا تهیونگ برای کوک مثل هیونگش بود...ولی ،الان...دیگه اینطوری نبود.
کوک از ده سالگیش واقعا حس میکرد ته رو دوست داره ... اونم خیلی ،خیلی زیاد.
و حالا کوک از اینکه تهیونگ رو دوست داره و عاشقشه ...کاملا مطمئن بود .
با نشنیدن صدایی از طرف گوشیش به سمتش برگشت و بهش نگاهی انداخت .
آهنگ تموم شده بود و این کوک بود که براش جالب بود که چه طوری کل بچگیاش و خاطراتش توی پنج دقیقه از جلوی چشماش مثل یه فیلم رد شد .
شاید همه معتقد بودن وقتی انسان میمیره ژندگیش از جلوی چشماش رد میشه ولی کوک زنده بود ...و کل لحظات خوبی که داشت از جلوی چشماش گذشته بود و یه صد اشکی رو از خورش به جا گذاشته بود که میتونست با یک بار پلک زدن پایین بریزه .
واقعا چرا...چرا کوک نمی رفت و همین الان به هیونگش نمی گفت که دوسش داره  .
چرا نمی رفت بگه من عاشقتم و این حسیه که ،من بهت دارم .
تو...از ده سالگی دیگه برای من مثل یه هیونگ نبودی... و من تو رو به عنوان عشقم و کراش چندین و چند سالم میبینم.
دوباره آهنگ رو پلی کرد و صفحه گوشیش رو روشن کرد .
روی برنامه مورد نظرش کلیک کرد و رفت توی چنل مورد نظرش ...
همیشه اون چنل ,با متن هایی که میزاشت میتونست به کوک کمک کنه تا بفهمه چه کاری رو انجام بده.
جمله ای که براش اومد مضمون یر این بود:′چیزی که تو دلته رو به زبون بیار ...از گفتنش به هیچ وجه نترس ،چون اگه نگی ....در آینده کلی پشیمون میشی و این پشیمونی باعث میشه زندگیت نابود شه .′
با خواندن متن تکخندی کرد.
حتی زندگی هم دست به دست هم داده بود تا کوک رو به تهیونگ برسونه .
واقعا براش عجیب بود ....چه طوری میشه ،که همه چیز با اتفاقات زندگیت در ارتباطه؟!
ولی الان این موضوع مهم نبود ،چون کوک جواب خودشو گرفته بود ....اون....این ..کار رو ..انجام میداد !
دیگه چیزی براش مهم نبود .
شایدم تهیونگ پسش نمی زد  .
شاید واقعا قرار نبود دلش بشکنه .
کل جرعتش رو جمع کرد و صفحه چتش رو باز کرد .
با اخمی که ناشی از جدیتش بود در این مورد بود ؛روی شماره تهیونگ کلیک کرد و شروع کرد به تایپ کردن .
با هر کلمه ای که تایپ میکرد ، انگار کمی از بار از روی دوشش برداشته میشد .
اون...الان داشت به تهیونگ پیام میداد.
              


              

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


هایییی گایز .
چطورین لاولیای من .
من اومدم با یه پارت طولانی و باید بگم منتظر طولانی تر از اینم باشید .
یسسسسسس.
برا کاور مردید .
و اینکه خوشحال میشم به اسمات بوکمم سر بزنید .
بیبی بانی بوی دنسرم اونجا هس ولی بقیه وانتشاتا و مولتی ها اینجا نیس و فقط تو اسمات بوکه .
و باید بگم کینگای درتی و شق کننده ای دارم و قول شرف میدم جق بزنید (نویسنده دهن پاره:)
خیلی خب من کامنت فقط از یکی از ریدرام میگیرم و واقعا انتظار دارم حداقل اعلام حضور کنید که دارید میخونید .
واقعا الان ناراحتم ولی بجاش آپ میکنم.
اگه کامنت ندید مجبورم شرط بزارم.
دو یو نو ؟!
اومی خیلی زر زدم .
لاو یو عال

®©Crazy Bunny©®Donde viven las historias. Descúbrelo ahora