baby bunny boy dancer 2

326 42 9
                                    

دستاش داشت به سمت پشتم حرکت میکرد .
با چشمای متعجب بهش نگام کردم و لب زدم:چی...چی کار ... میکنی ...
لبخندش عمیق تر شد ؛
بیشتر بهم نزدیک شد و فاصله بینمون رو از بین برد .
″یه کار کوچولو ،اما خوب ″
جمله آخر رو با یه چشمک تموم کرد .
با ترس به چشماش نگاه کردم و سعی کردم خودمو عقب بکشم که با گرفته شدن  مچ دستام و پایین تر کشیده شدنم لب زدم :ولم... کن... از من چی میخوای ..؟
با حس آزاد شدن دستم از حصار طنابی که دستام باهاش بسته بود ؛خوشحال سرمو به سمت دستام گرفتم و چشمامو به دستای بازم دوختم و ناخودآگاه از فکر به اینکه شاید آزادم کنه لبخندی رو لبام شکل گرفت .
ولی وقتی به سرمو چرخوندم و به چشماش نگاه کردم ؛که با چشمای شیطونی بهم نگاه میکرد ،لرزی به خودم کردم .
با زمزمه آرومی لب زدم:″چرا مثل ببر گوشت دیده نگام میکنی؟!″
لب زد:″درست گفتی ، چون من یه ببرم که یه بانی بوی با گوشت خوشمزه دیده و هر لحظه میخواد شکارش کنه .″

با حرفی که زد ضربان قلبم تا صد هزار رفت.
سعی کردم خودمو از زیرش در بیارم ولی با بر خورد نفسای گرمش به گردنم ،برای اینکه ناله ای از دهنم خرج نشه لبم رو گزیدم .

سرش رو از تو گردنم در آورد و تو چشمام خیره شد و زمزمه کرد :
سوم شخص:
تهیونگ تو چشمای کوک نگاه کرد و گفت :برای اینکه بیای ،برای اینکه داشته باشمت خیلی منتظر موندم ؛ولی الان که دارمت ،میتونم یکم صبر کنم تا به خونه برسیم نه ؟!
کوک چشم هاش رو با تخسی به چشم های تهیونک دوخت و گفت :حتی وقتی هم که به خونت برسی هم همچنان باید انتظار بکشی .

کوک از اینکه اون خریده بودش به شدت خوشحال بود ،کی بود که با داشتن همچین اربابی نا راحت باشه .

با کشیده شدن دستش توسط تهیونگ از افکارش خارج شد و پشت سر تهیونگ به راه افتاد.

در حالی که راه میرفت گفت :پیشت ... آقای خود خواه ،حد اقل میتونم اسمتو بدونم؟!

تهیونگ تک خندی از تخسی پسرم کرد و بدون اینکه بز گرده گفت :تهیونگ ،کیم تهیونگ،البته تو باید ″ددی″ صدام کنی.       

کوک پشت چشمی نازک کرد و گفت :به همین خیال باش.
تهیونگ برگشت و رو به کوک گفت :زیاد مطمئن نباش بیبی ، ثول میدم فقط برای اینکه یکم بیشتر توت بکوبم ددی،ددی کنان بهم التماس کنی که ددی بیشتر ،سخت تر و هارد تر توم بکوب و به فاکم‌ بده تا پاره شم .
(نچ نچ نچ مغز نویسندتون فاسده فاسد )
تهیونگ حرفش رو تا پوزخندی به اتمام رسوند و به چهره ی کوک که از اون حرف های درتی قرمز شده بود  نگاه کرد.

اون بانی داشت هر لحظه با رفتار. و کاراش جا های خالی قلب ته رو کم و کمتر میکرد .
تهیونگ قفط برای اینکه یه سوراخ یرای هالی مردن خودش داشته باشه کوک رو نخرید، بلکه کوک ،تو همون نگاه اول دل تهیوتگ رو به اسیر هودش در آورده بود و در آخر پیروز این جنگ شده بود .
به سمت ماشین تهیونگ حرکت کردند تهیونگ در رو برای کوک باز کرد که نتیجش شد تیکه تعریفی کوک .
وقتی تهیونگ در ماشین رو برای کوخ باز  کرد ،کوک زمزمه وار گفت:مرتیکه جذاب کاریزماتیک!

®©Crazy Bunny©®Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang