i see you 2

246 37 9
                                    

اون موهای ابریشمیش رو نوازش کنم اون صورت کیوت رو پر از بوسه کنم، همش برام از اون لبخندای خرگوشیش که باعث میشه دلم آتیش بگیره و دلم بخواد همونجا قورتش بدم بزنه....و دوست داشتم تا ابد اون مارشمالو های سرخ و خوشگل رو که مره شکلات میداد رو ببوسم. با اعماق وجودم الان کوک رو میخواستم .
البته که چی بود من بخوام و به دستش نیارم ؟!
پس خیلی سریع گوشیم رو از روی تخت برداشتم و از هیجان به شکم دراز کشیدم و گوشی رو توی دستم گرفتم.
صفحه چت-م با کوک رو باز کردم و شروع به نوشتن کردم .
امیدوار بودم سریع سین کنه چون واقعا بهش نیاز داشتم و اگه تا دقیقه دیگه پیشم ، و تو بغلم و رو پاهام ننشسته بود ، خودم میرفتم و از خونه میدزدیدمش.
پیام رو ارسال کردم و منتظر شدم ، که بعد از چند ثانیه صدای نوتیف بلند شد.
تهیونگ کیوتی زیر لب زمزمه کرد و نوشت.
تهیونگ به سرعت گوشی رو داخل جیبش گذاشت و توجی به لباس هایی که به تن داشت نکرد و فقط و فقط به این فکر بود که الان قراره بیبی بانی کوچولوش رو ببینه!
با سرعت از در خونه بیرون رفت و سوار ماشینش شد و به سمت خونه کوک روند.
ولی در طرق دیگه این کوک بود که نمی دونست چع طور باید این وقت شب از مادرش و مخصوصا از جین هیونگش اجازه بکیره و یره بیرون .
ولی با قکری که به سرش زد آهانی گفت و بشکنی زد .
زیر لب زمزمه کرد:شاید اوما یا هیونگ اجازه ندین که یرم بیرون ولی همه که هیونگی مثل حیمینی ندارن !
در این بین هر سه نفر دیگری که سر میز بود به حالت عجیب کوک نگاه میکردن تا اینکه حین به حرق اومد و گفت:کوکک... ولی من هنوزم معتقدم تو به دامپزشک نیاز داری!

کوک نگاه پوکری به جین انداخت و روش رو به سمت جیمین و مادرش برگردوند و با چشمای مظلومش بهشون نگاه مرد و گفت : هیونگ ....اوماااا....میشع من هیونگی بریم بیرون؟!
با حرف کوک گوش های جیمین که روی سرش افتاده و در حال خوردن کمیچی بود بالا پیرد و با تعجب به کوک نگاه کرد ‌.
مادرش اول نگاهی به حین انداخت و بعدش نگاهی به جیکنی کرد و سپس با چشمایی که شبیه به قلب شده بود رو به کوک گفت:
هر کاری دوست داری انجام بده کوکی کوچولو!
کوک خوشحال با ذوق دستاش رو به هم کوبید و با چشمای منتظر به جیمین نگاه کرد.
جیمین دست از خوردن غذا برداشت و به کوک نگاه کرد و گفت:یعنی به خوردن این کیمچی های خوشگل و کیوتم چشم داری ؟؟؟ من میخوام غذام رو بخورم .
بعد از اتمام حرفش حالت زاری گرفت و قطره اشک فیکی که از گوشه چشمش به پایین چکید رو پاک کرد ، نگاه دیگری به کیمچی های داخل پیاله انداخت و با ذوق سرش رو بلند کرد و به کوک نگاه کرد و گفت : کجا میخوایم بریم ؟!
.
.
.
جیمین و جونگ کوک خیلی سریع از خونه بیرون زده بودن و ۲ تا کوچه پایین تر از خونه  منتظر تهیونگ بودن .
کوک توی راه کل ماجرایی که اون روز براش افتاده بود رو تعریف کرد و جیمین هم با دقت به همشون گوش میداد

.

.
.
های گایز خوبین ...
بعد از ۴ روز آپ کردم آخه

دلم برای کامنتای نزاشتتون تنگ شده..

ببخشید که خیلی کم بود یکم سرما خوردم هم بدنم درد میکنه هم سرم آبریزش بینی هم دارم و سرفه ...
بگذریم

بزار یکم بخندونمتون ...
گفته بودم اومدم مشهد نه ...
اره اومدم مشهد خونه مامان بزرگم داییم و پسر داییم و زن داییم هم اومدن
و حالا من موندم با پسر دایی هیزم که هر حا میرم میاد دنبالم و کلا خیلی منحرف و هیزه و حالا...
اینجا یک عدد بد شانس رو داریم که هرچی میگه برعکسش میشع

مود من بدبخت وقتی مه گفتن چون خونه ۲ خوابه تو و مانی(پسر داییم)باید تو یه اتاق درس بخونید و بخوابید (بد برداشت نکنید فقط بخوابیم کاری که همه انسان ها انجام میدن )آخه چراااااااا؟؟؟؟من ارزو دارم نمی خوام بمیرم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مود من بدبخت وقتی مه گفتن چون خونه ۲ خوابه تو و مانی(پسر داییم)
باید تو یه اتاق درس بخونید و بخوابید (بد برداشت نکنید فقط بخوابیم کاری که همه انسان ها انجام میدن )
آخه چراااااااا؟؟؟؟
من ارزو دارم نمی خوام بمیرم ...
خیلی خب خیلی زر زدم ...
بای بر شما ...
کامنت نزارین متوقفش میکنن مخصوصا وقتی تا چند وقت دیگه داستان کلی باحال میشع ...
یه اسپول کوچولو ‌.. کوکو هیبریدی را در چند وقت دیگر داریم...
بای بای

®©Crazy Bunny©®Where stories live. Discover now