با صدای آلارم گوشیش قیافشو جمع کرد و قبل از باز کردن پلکاش ادای گریه ی بی صدایی درآورد.
شب قبل رو خوب نخوابیده بود و حس میکرد اگه الان بخواد پاشه و خودشو به کلاس برسونه احتمالا تا دو ساعت آینده دار فانی رو وداع میگه._ یکم... پنج دقیقه..
بدون اینکه حتی دوباره آلارم بذاره، قطعش کرد و سرشو روی بالشت ول کرد.
نمی خواست بلند شه و واقعا جدا از خواستن، توانائیش رو هم در خودش نمیدید.
پلکاش دوباره سنگین روی هم افتادن و نفهمید کی یا چجوری اما حس کرد بدنش زیادی سبک شده.
پلک هاشو با گیجی باز کرد و با چرخوندن چشم هاش به تخت روبرویی زل زد که انگار صاحبش کم کم داشت از جاش بلند میشد.
فقط درک نمیکرد چرا داره فقط یه کله از پسری که کنار تختش ایستاده میبینه اما اون لحظه خیلی هم مهم نبود.
پسر بزرگتر که از جونگکوک خیلی هم سرحال تر بود بعد از پوشیدن لباس سفید و آبی که پایین تخت افتاده بود از اتاق خارج شد و قبل از اینکه جونگکوک به خودش بیاد دوباره پتو شروع به تکون خوردن کرد.
تو چند ثانیه یه مرد با قد خیلی بلند روی چهار دست و پاش از زیر پتو در اومد و دنبال پسر از در خارج شدقبل از نشون دادن هرنوع واکنشی کمی پرید و فقط یک دور دیگه چشم هاشو باز کرد. روی تختش دراز کشیده بود و تهیونگ رو میدید که انگار ده ساله خوابه.
به ضرب تو جاش نشست و دستشو به پیشونی عرق کردش کشید.
حالا که تو هوشیاری و بیداری داشت چک میکرد، تا چند لحظه پیش انگار که کمرش به سقف چسبیده بود و همه چی رو از بالا میدید.
نفس نفس هاش داشتن آروم میگرفتن و خودشو لرزون بالا کشید تا فقط پتوی تهیونگ رو کمی کنار بزنه و لباسشو چک کنه.
با دیدن پارچه سبز و نازک تی شرتش نفس عمیقی کشید و ازش فاصله گرفت_ اوکی.. دارم خل میشم..
تند تند سر تکون میداد تا فکرش رو منحرف کنه و دوباره رو تختش نشست
مطمئن نبود چی دیده. اصلا مطمئن نبود کسی که دیده تهیونگ بوده یا نه. تنها چیزی که کاملا ازش مطمئن بود این بود که دیگه حتی یک درصد هم خوابش نمیومد.
گوشیش رو چک کرد و با دیدن اینکه چند دقیقه وقت داره تصمیم گرفت تو جاش بشینه و سعی کنه مسئله مهمی واسه فکر کردن پیدا کنه. قطعا نمیخواست با یه ذهن بهم ریخته اونم پر از یه مرد غریبه که به طرز عجیبی نزدیک سه متر قد داشت و مثل مارمولک روی زمین میخزید به کلاس بره.همینجور که نگاهش رو بی هدف میچرخوند چند لحظه به صورت تهیونگ خیره شد و تصویرهای گنگی که از دیشب احتمالا بخاطر خوابالودگی یادش رفته بودن، به ذهنش هجوم اوردن و کمی واضح تر شدن.
**
دوباره با صدای گوش خراش ترمز و بوق و تصادف پریده بود و مطمئن بود قلبش داره تو گلوش میزنه.
خودشو روی آرنج هاش بالا کشید و بی اختیار اولین کاری که کرد صدا کردن هم اتاقیش بود که تو جاش دراز کشیده بود و با وجود بیدار بودنش، اما احتمالا متوجه جونگکوک نشده بود.
DU LIEST GERADE
Wierd Star
Fanfiction_ اونا میبرنت دیوونه خونه.. + مگه کسی باورش هم میشه؟ _ نه.. ولی میبرنت چون ذهنت خلاقیت عجیب و وحشتناکی از خودش نشون میده.. + من فقط میخوام تعریفش کنم.. _ بکن.. منم تاییدت میکنم. دیوونه خونه تنوع خوبیه