-2-

105 30 4
                                    

برای دقایق طولانی کنار هم روی کاناپه نشسته بودیم،انگار هیچکدوممون جرات وسط کشیدن حرفی رو نداشت.
لیام نیم نگاهی بهم انداخت و بدون حرفی از جاش بلند شد و مسیری که تا اشپزخونه متوجه نشده بودم چجوری تا کاناپه اومده بودم رو طی کرد و وارد فضای چوبی و دلنشین اشپزخونه شد،از فرصت استفاده کردم و فضای کوچک اطراف رو چک کردم،پارکت های شکلاتی ، مبلمان مشکی،پرده های کاراملی که بعضیاشون کنار رفته بود و فضای نورانی بیرون رو به رخ میکشیدن.بیشتر فضای خونه رو دکوراسیون تیره در بر گرفته بود ولی با وجود گیاههایی که اطراف فضا رو پر کرده بود باعث شده بود حس گرمی و امید توی کلبه بهشتی بیشتر به چشم بیاد تا تاریکی و سیاهی که تک و توک به چشم میخورد..
افکارمو عقب دادم و لبمو که برای مدت طولانی بین دندونام حبسش کرده بودم رو ازاد کردم،از جام بلند شدم و طرف اشپزخونه رفتم تا بتونم سوال هایی که درحال نفوذ به لایه های زیرین مغزم بود رو بپرسم.
پشت اپن ایستادم و ساق دستم رو روش گذاشتم و بدنمو کمی به جلو تکیه دادم تا بتونم تسلط بیشتری داشته باشم و بعد از اینکه تمام حرکاتش توی اماده کردن میز برای ناهار رو از دید گذروندم صدامو صاف کردم و یکی از سوالام رو پرسیدم.
ز:گفتی یک سال و خورده ای هست که اینجایی درسته؟
با نگرفتن جوابی ازش چشمام رو چرخوندم و وارد اشپزخونه شدم.
ز:اینجا کجاست؟چرا دوتامون با لباسای بیمارستان اینجاییم؟من یادمه اخرین بار توی اتاق ریکاوری برای عمل تومورم دراز کشیده بودم و وقتی چشمم رو باز کردم اینجا بودم،میدونی حس بدی داره یهو چشم باز کنی و ببینی یه جای ناشناس با یه غریبه ای عام...
درحال جمله سازی برای ادامه حرف بودم که دستشو روی میز کوبید و بخاطر یهویی بودن کارش کمی از جام پریدم و اخمامو توی هم بردم
ل:کامان بچه،زبون به دهن بگیر..خوبه گفتم یک سال و نیمه تنهام و این یعنی برای مدت طولانی صحبت نکردم و فکر میکنم دیگه تمایلی بهش نداشته باشم.
اب دهنم رو قورت دادم و کمی جلو اومدم.
ز:هی هییی ولی فکر نمیکنم کونت درد بگیره به چنتا سوالم جواب بدی!
خب..ظاهرا عصبانی ترش کردم.
چند قدم جلو اومد و بعد از قفل کردن دستام توی دستاش به سمت عقب هولم داد و باعث شد بین خودش و یخچال گیر کنم ،ضربان قلبم به حدی بالا رفته بود که هرلحظه حس میکردم ممکنه بالا بیارمش،دستامو بالای سرم برد و صورتش رو به صورتم نزدیک کرد.
ل:میخوای بدونی هوم؟خب بهت میگم.وقتی اینجایی یعنی عملت موفق امیز نبوده و وارد کما شدی.یا اونقدر ادم خوش شانسی هستی که یه دلیل فاکی واسه برگشتت پیدا میکنی و برمیگردی یا مثل من برای سالهای طولانی اینجا حبس میشی تا بتونی یه دلیل واسه برگشت یا رفتنت پیدا کنی.
با ضرب محکمی دستامو ول کرد و درحالی که دستشو توی موهاش میکشید از اشپزخونه خارج شد و پله هارو تا اتاقی که کنار اتاق من بود رو طی کرد و در اتاقش رو محکم به هم کوبید.
نگاهمو بعد از ثانیه های نسبتا طولانی که گذشت از در گرفتم و به مچ دستام که کمی قرمز شده بود دادم.
به سختی نفس میکشیدم،در حقیقت کسی توقع نداره وقتی از خواب بیدار شد بهش بگن توی یه دنیای دیگه زندانی شده و قراره بقیش رو با یه ادم عصبی و به ظاهر سادیسمی بگذرونه،پاهام شل شد و درحالی که کمرم به یخچال کشیده میشد روی زمین افتادم،پاهام رو توی شکمم جمع کردم و دستامو دورش قلاب کردم تا بتونم مثل همیشه پناهگاه کوچیکم رو برای قایم کردن اشکام بسازم.
سرمو روی زانوهام گذاشتم و به اشکایی که برای خارج شدن از محوطه چشمم التماس میکردن اجازه پرواز به فراز گونم رو دادم.

Zolden pain[Z.M]Where stories live. Discover now