-15-

45 16 3
                                    

لیام تکیه اش رو به دیوار داد و با استرسی که بی دلیل توی تک تک سلولاش پیچیده بود به زمین با نوک کفشش ضربه میزد ، کف دستاش که عرق کرده بودن رو از جیبش در اورد و همونطوری که نگاهش رو به در داده بود کف دستاش رو به شلوارش کشید ، صدای تق تق کفشی که به گوشش میرسید باعث شد چشماش رو روی هم فشار بده و به طرف منبع صدا بچرخه.
س- هولی شت لیام خوبی؟
سلنا با عجله دستاشو دو طرف صورت لیام گذاشت و با دقت صورتش رو برسی کرد
س- فکر کردم چیزیت شده ، دکترو واسه چی دیشب گفتی خبر کنم بیاد؟
لیام نگاهش رو از چشمای سلنا میگیره و چندبار دهنش رو باز و بسته میکنه تا چیزی بگه ولی خودش هم نمیدونه چرا دیشب با اون حجم از استرس به سلنا زنگ زد و خواست دکتر مخصوص باندشون رو خبر کنه.

شب قبل :

ماسکو روی زمین پرت کرد و با عجله دستاش رو زیر بدن سرد شده ی پسر گذاشت و اونو از روی زمین بلند کرد بی توجه به اطراف با بیشترین سرعتی که میتونست طرف ماشینش دویید و به سختی زین رو عقب گذاشت
ل- شت شت...
چندبار دستش رو روی در ماشین کوبید و توی ماشین نشست ، کتش رو از تنش بیرون کشید و روی صندلی کمک راننده پرتش کرد و خودش به سمت زین که نفساش مقطعی شده بود چرخید ، با دستش یه تیکه از پیراهن سفید خودش رو پاره کرد و روی زخم زین گذاشت تا کمی جلوی خونریزیش رو بگیره و کتش رو بعد از برداشتن از کنارش روی بدن سرد شده ی پسر انداخت.
همزمان که ماشین رو روشن میکرد با استرس و خشمی که داشت گوشیش رو از جیبش خارج کرد و با سلنا تماس گرفت و به محض وصل شدن تماس فرصتی برای حرف زدن به دختر پشت خط نداد
ل- دکترو خبر کن ، بگو بیاد به آدرسی که واست میفرستم.
همونطور که با سرعت اروم ماشینو حرکت میداد آدرس خونه ای که چند وقت پیش توی لندن خریده بود رو برای سلنا فرستاد و گوشیش رو بی دقت طرف صندلی راننده پرت کرد و پاشو روی گاز فشار داد
بین مسیر بارها به این فکر کرد که نمیتونه اینقدر راحت بدون گرفتن جواباش بزاره اون پسر بمیره ، هنوز کلی سوال مونده بود که باید ازش میپرسید
باید میپرسید چرا توی بیمارستان اومده بود سراغش ، چرا اینقدر همه چیز پسر براش‌ اشناس ، باید میپرسید چرا اونشب با اینکه میتونست بکشتش ولی بهش کمک کرد تا باندش بالا بره ، اون نمیتونست بزاره پسری که با مظلومیت عقب بی هوش بود بمیره.
با اخمای توی هم از آینه ماشین به پسر نگاه کرد و پاشو محکمتر روی پدال گاز فشار داد و بعد از چند دقیقه طولانی که برای لیام اندازه چند ساعت گذشت ماشینش رو جلوی خونه اش نگه داشت و سریع از ماشین پیاده شد ، اونقدر به فکر زین بود که حتی بستن در ماشین رو هم فراموش کرد و فقط زین رو با عجله توی بغلش گرفت و به سمت خونه دویید ، درو به سرعت باز کرد و زین رو روی اولین کاناپه ای که میدید گذاشت
به سمت حموم پا تند کرد تا جعبه کمک های اولیه رو پیدا کنه ولی با پیدا نکردن چیزی که میخواست پیش زین برگشت و به بدن پسر که رنگ گچ شده بود خیره شد و با دستمال خون روی بدنش رو پاک کرد و دستمال رو همونجا روی زخمش فشار داد، با خستگی و عرق روی شقیقه هاش دو زانو کنار زین نشست و با نگاهی پر از حرف به صورت رنگ پریدش خیره شد
ل - خیلی عجیبه که برات نگرانم ، هیچ ایده ای ندارم چرا وقتی صورتت رو دیدم کل بدنم شل شد شاید از اول داشتم دعا میکردم که تو همونی نباشی که بهش فکر میکردم..
لیام با شنیدن صدای زنگ نگاه بی حالش رو از زین گرفت و به در داد و با یاداوری اینکه قرار بود دکتر بیاد از جاش بلند شد و درو برای پیرمردی که با کت و شلوار یکدست و کیف بزرگش پشت در ایستاده بود باز کرد.

زمان حال :

س - لی؟ صدامو میشنوی؟
لیام نگاهش رو از در اتاقش که دیشب با کمک دکتر زین رو داخلش برده بودن گرفت و به دختر داد
ل- میشنوم.
بی حس جواب داد و بالاخره تکیش رو از دیوار گرفت و همونجا روی زمین نشست ، سرش رو بین دستاش گذاشت و با فشاری که به شقیقه هاش وارد میکرد سعی توی کم کردن درد سرش داشت ولی هیچ تاثیری نداشت ، تمام ذهنش درگیر شده بود ، درگیر کسی که نمیشناختش ولی اشناتر از هرکسی بین ادمای اطرافش بود و این باعث شده بود نبض روی شقیقه هاش دردناک تر باشه.
سلنا کنار لیام میشینه و دستش رو روی شونش میزاره
س- اونی که اون داخله کیه؟لی تو خسته ای باید استراحت کنی ، پاشو برو من همینجا میمونم و بهوش اومد صدات میکنم ، اوکی؟
لیام همونطور که سرش رو بین دستاش قایم کرده بود هوم ارومی رو زمزمه میکنه و بدون دادن نگاهش به سلنا از جاش بلند میشه و طرف کاناپه میره ، نیم نگاهی به کاناپه سفید رنگی که الان با خون زین قرمز شده بود میندازه و با بی حالی روی کاناپه روبه‌روییش دراز میکشه ، اونقدر داخل مغزش شلوغ بود که دلیلش رو نمیتونست پیدا کنه و فقط بین چشماش رو بست و برای ارامش تقلا کرد.


_____________________

Liam :
صدای ارامش بخشی که توی گوشم می‌پیچید بیشتر وادارم میکرد تا بخوابم ولی پخش شدن خاطراتی که بهم یاداور میکرد الان کجام باعث میشه سریع بین چشمام رو باز کنم و روی کاناپه نیم خیز شم و سلنا رو که با کمی استرس کنارم نشسته بود ببینم اونم در حالتی که دستام رو بین دستاش حلقه کرده بود و اسمم رو صدا میزد، چیزی که به ذهنم خطور کرد برق رو از سرم پروند و بی توجه به دختری که کنارم بود از جام بلند شدم و طرف اتاق دوییدم و با وحشت درو باز کردم
ل- حالش چطوره؟
دکتر دقیقا پشت در ایستاده بود و ظاهرش نشون میداد که برای رفتن اماده شده بود پس سریع سوالی که توی ذهنم بود رو ازش پرسیدم و اون با کمی مکس جواب داد
د- دوبار ایست قلبی رو رد کردن که احتمالا بخاطر خون های از دست رفتشون بود ولی الان حالشون پایداره.
سرم رو به حرفش تکون میدم و از جلوی در کنار میرم تا بیرون بره و الان که مطمئن بودم حالش بهتره از اتاق خارج شدم و پیش سلنا برگشتم
ل- فردا برمیگردیم ، این پسر هم همراه خودمون میبریم.
سلنا دهنش رو برای گفتن چیزی باز کرد ولی بی توجه از کنارش رد شدم و وارد حیاط پشتی شدم
سیگارم رو از جیبم خارج کردم و بعد از روشن کردنش گوشه لبم گذاشتمش و کام عمیقی ازش گرفتم
اون پسر همینکه زندس رو بهم مدیونه پس فکر میکنم نباید براش اونقدر سخت باشه تا کار هایی که میخوام رو واسم انجام بده.
لبخند اسوده ای روی لبم میشینه و اخرین کام رو از سیگار توی دستم میگیرم و بیخیال روی زمین پرتش میکنم و داخل خونه ای که تا چند ساعت قبل استرس زا ترین جای ممکن بود برمیگردم.

Zolden pain[Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora