-4-

59 22 0
                                    

"دو هفته بعد"

Zayn:

با گذشت دو هفته ای که وارد اینجا شدم رابطم با لیام بهتر شد حداقل الان بابت حرف زدنم عصبی نمیشه ولی با این حال هنوزم وقتی سوالام زیاد میشه چشماشو میچرخونه و میره توی اتاقش.
برای همین دیروز قرار گذاشتیم هرروز فقط سه تا سوال از هم بپرسیم و چی از این بهتر که قرار نیست بخاطر سوالام عصبی شه چون قانون رو خودش گذاشته.
نیشخند میزنم و با دیدنش که طرفم میاد صاف روی کاناپه میشینم
ل:خب سوال هاتو بپرس،بعدش میرم میخوابم و به نفع خودته صدات در نیاد.
لبمو برای حرفاش کج میکنم و شونمو میندازم بالا
ز:چرا هیچ دلیلی برای برگشتت بعد از یک سال و خورده ای پیدا نکردی ؟چیشد که وارد کما شدی؟چرا جز منو تو کسی اینجا نیست؟وقتی بر....
انگشت اشارش رو روی لبم گذاشت و بخاطر حرکت ناگهانیش کمی سرمو به عقب مایل کردم و با اخمی که بین ابروهاش جا خوش کرده بود به چشمام نگاه کرد.
ل:گفتم فقط سه تا سوال و اگه جواب میخوای دیگه حرفی نباشه.
با جدیت و محکم حرفشو میزنه و دستشو از روی لبم جدا میکنه،سرمو تکون میدم و به عقب تکیه میدم.
ل: اوایل بارها هر دلیلی رو که به نظرم خوشایند بود رو انتخاب میکردم ولی هیچکدومشون در حدی امیدوار کننده نبودن که برگردوننم برای همین خیلی وقته تلاشی نمیکنم برای ساختن دلیل.
صداشو صاف میکنه و متقابلا به عقب تکیه میده و بعد از چند ثانیه کوتاه ادامه میده.
ل: درباره سوال بعدیت،با دوستام برای تفریح میرفتیم کلبه جنگلیمون ولی وسط راه تصادف کردیم و از اونجا که من راننده بودم اسیب بیشتری نسبت به بقیه بهم وارد شد و وارد کما شدم.
دندوناشو روی هم فشار میده و نیم نگاهی بهم که با دقت به حرفاش گوش میدم میندازه.
ل: جواب سوال بعدیت هم احتمالا جوابش پیش خودت باشه،اینجا قبلا چند نفر بودن که یا دلیلشونو پیدا کردن یا بار گناهشون اونقدر سنگین بود که همینجا از بین رفتن یا به جای دیگه منتقل شدن،اینجور که میدونم هفت گناه کبیره هست که اینجا براساس اون انسان هارو گروه بندی کردن این محیط واسه کساییه که سه تا از گناه های کبیره رو انجام دادن،خواب های ترسناکی که میبینی،صداهایی که میشنوی،اتفاق هایی که هربار برامون میوفته و کلی چیز دیگه عذاباشونه و زیبایی هایی که میبینی و هرچیز خوب دیگه برای جبران سختی ها و ناراحتی ها یا کارهای خوبی هست که انجام دادی. چیزی که عجیبه اینه که بار کارهای خوب و بد تو اندازه ترازوی منه و از نظرم تو فقط بچه تر از اینی که بار گناهات مثل من باشن.
بعد از اتمام حرفش چندثانیه بهم نگاه میکنه و ازجاش بلند میشه تا به اتاقش برگرده،با اخمی که بین ابروهام جا میگیره بلند میشم و خودمو به جلوش میرسونم.
ز:تو منو نمیشناسی لیام!پس نه حق داری بهم بگی بچه و نه حق داری منو پاک ترین ادم تصور کنی چون به موقعش اونقدر بد بودم که خودم بدونم.
دستشو روی سینم میزاره و به کنار هولم میده تا مسیر رو برای خودش باز کنه
ل:دفعه اخرت باشه صداتو واسه من بالا میبری!
خونسرد ولی با جدیت اخطار میده و بی اهمیت بهم وارد اتاقش میشه.
دستامو مشت میکنم و با عصبانیت به رفتنش نگاه میکنم و قدمای رفته رو عقب گرد میکنم و روی کاناپه میشینم،سرمو به عقب تکیه میدم و با فکر به حرفای چند دقیقه قبل چشمام رو روی هم میزارم و زیر لب شروع به فحش دادن میکنم

Zolden pain[Z.M]Where stories live. Discover now