-3-

84 24 5
                                    

Flashback:

-هییی پاکیه احمق بکش عقب از جلومون.
پسر بلوند با چشمای طوسی و کک مکایی که روی صورتش خودنمایی میکردن این حرفو میزنه و با نیشخند ادامه میده.
-میدونی تو لیاقت اینکه زنده باشی هم نداری چه برسه حرف زدن،نمیدونم کِی قراره بفهمی همه از شنیدن صدات متنفرن پاکی.
با شنیدن صدای خنده بچه هایی که دورمون رو گرفته بودن سرمو پایین میندازم و با سرعت از محوطه بیرون میرم ولی صدای خنده هاشون با گذشت مدت ها هنوز توی سرم اکو میشه.

End of flashback.

سرمو بالا میارم و با پشت دست اشکای روی صورتم رو پاک میکنم،نفس عمیقی میکشم و از جام بلند میشم.
من ادم ضعیفی نیستم ولی برای قویترین انسان ها هم تجدید شدن خاطرات دردناکه.
چند قدم جلو میام تا از اشپزخونه خارج شم ولی با فکری که به ذهنم میرسه گوشه لبمو گاز میگیرم و مسیر رفته رو برمیگردم.
با کلی گشتن اشپزخونه از توی کابینتی که دقیقا کنار یخچال بود سینی مشکی مات رو برمیدارم و طرف میز میام و بعد از اینکه داخلش رو از غذا پر کردم از اشپزخونه خارج میشم و پله های منتهی به اتاق هارو طی میکنم و رو به روی اتاق لیام می ایستم،تردیدی که داشتم رو کنار میزنم و سینی رو جلوی در روی زمین میزارم و دوتا تقه اروم به در میزنم.
ز-من متاسفم بابت اتفاقی که افتاد و امیدوارم تو هم باشی.و اینکه غذات جلوی دره اتاقه،و اینکه من حرف میزنم هم مشکل خودته و باید باهاش کنار بیای.
با اینکه فقط برای عذر خواهی رفته بودم ولی نتونستم اون قسمت از مغزم که مجبورم میکرد با اون پسر بداخلاق مخالفت کنم رو خاموش نگه دارم.
شونمو بالا میندازم و پله هارو به سمت پایین بر میگردم و بالاخره برای ارضا کردن کنجکاویم در خونه رو باز میکنم و چند قدم جلوتر میام.
با دیدن صحنه روبه روم خشکم میزنه و درحالی که سرجام میخکوب شدم به اطراف نگاه میکنم.
حقیقتا با توجه به صداهایی که شنیده میشدن توقع داشتم محیط اطرافم سرسبز باشه ولی این صحنه یه چیزی فراتر از زیبایی و سرسبزیه.
پله های چوبی ای رو که رو به روی خونه بودن رو پایین میام و کف پام رو اهسته روی چمن های مرطوب و خوش رنگ میزارم،قدم هام رو تند میکنم و خودم رو به رودخونه ای که جلوم بود میرسونم و دستم رو داخلش حرکت میدم
بخاطر موج خنکی اب لذت خالصی رو توی بند بند بدنم حس میکنم و بزرگترین لبخند زندگیم رو به دنیای ناشناس تقدیم میکنم
چند قدم عقب میرم و روی زمین دراز میکشم و به اسمونی که هارمونی قشنگی با رنگ های ابی و بنفش و صورتی ایجاد کرده نگاه میکنم،اسمونی که به نظر زیبا ترین نقاشی بود که جلوم گذاشته بودن.
هیچ تعریفی وجود نداشت،حسش مثل کسیه که مواد مصرف کرده و توی این دنیا نیست،همه چی برام جدید بود، هیچکدوم رو قبلا ندیده بودم و از شدت زیبایی برای ساعتها و روزها میتونستم همینجا دراز بکشم و به اسمون خیره بشم و این لذت عمیق باعث شد درحالی که لبخند روی لبم نقش بسته چشمام رو روی هم بزارم و به بدنم اجازه اولین خواب توی دنیای ناشناخته رو دادم.

Zolden pain[Z.M]Where stories live. Discover now