-17-

58 16 3
                                    

سرعت قدمام به سمت در خروجی امارت رو بیشتر کردم و با تمام سرعتم و اشکایی که هیچ کنترلی روشون نداشتم از امارت خارج شدم پا برهنه توی بارونی که شهر رو در بر گرفته بود می‌دویدیم ، نمیدونستم کجام و فقط مسیر جاده ای که انتهاش لامپ های شهر مشخص بود رو میدیدم و به سمت اون میدوییدم ، برای اخرین بار به سمت امارت قدیمی ولی با شکوهش چرخیدم و به تاریکی و خفقان اون ساختمون بزرگ خیره نگاه کردم و بالاخره بعد از گرفتن نگاهم مسیر رو ادامه دادم
اونقدر دوییدم که بجز نفسای تلخم، اشکامم تموم شد ، رسیدم به مرحله ای بعد از گریه که هیچ اشکی ندارم و فقط با مغز خالی به حرکت پاهام روی آسفالت خیس توی سکوت نگاه میکردم
با ورودم به شهر با همون لباسای خیس و اوضاعی که داشتم روپوش آزمایشگاه رو به بدنم چسبوندم و با لرزی که از سرما توی تک تک اعضای بدنم بود به سمت مغازه کوچیک ماهی فروشی که فقط با یه لامپ کم نور زرد رنگ روشن بود میرم و روبه‌روی پیر زن فروشنده می ایستم
ز- می...میتونم بدونم.. اینجا چه ش..شهریه؟
با صدای لرزونم به فروشنده گفتم و اون با هین بلندی که میگه دستاشو به روپوش مشکی رنگش پاک میکنه و سریع سمتم میدوعه
پ- خدای من پسر تو حالت خوبه؟ داری میلرزی؟ دزدیده بودنت؟
دستاشو دورم حلقه کرد و بدن لرزونمو توی اغوشش گرفت و نمیدونم چیشد و چرا که باز صورتم غرق اشک شد و صورتم رو توی اغوش گرمش قایم کردم و با هق هق زمزمه کردم
ز- نه...میشه فقط بگید کجام؟
از بغلش بیرون اومدم و به صورت نگرانش چشم دوختم
پ- نیویورک ، میخوای به کسی زنگ بزنی؟ به پلیس زنگ بزنم؟وای بیا بریم داخل ، خونه من همینجاست ، داری میلرزی پسرم..
نگاهمو ازش گرفتم و به ساختمونی که دقیقا کنار اون مغازه کوچیک ماهی فروشی بود دادم
ز- اره..میشه تماس بگ..بگیرم؟
پیرزن دستمو توی دستاش گرفت و به سمت خونشون کشوند و منم مثل بچه های گمشده دنبالش راه افتادم ، با ارامش کلید رو از جیبش خارج کرد و بعد از اینکه درو باز کرد باهاش وارد خونه شدم ، خونه ای با فضای گرم که با شومینه ی انتهای خونه فضاش روشن و گرم بود
پیرزن لامپا رو روشن کرد و بخاطر زیاد شدن نور چشمام رو کمی بستم تا چشمام عادت کنن و پشت سر پیرزن سمت شومینه رفتم و همونجا نشستم و بدنمو با دستام بغل کردم
پ- همینجا بشین تا گرم شی ، میرم حوله و لباس گرم بیارم .
قبل از رفتن گوشیش رو دستم داد و به سمت اتاقی که انتهای پذیرایی بود رفت
بدنم رو به شومینه نزدیک کردم و همونطور که دستام بخاطر سرما میلرزید شماره ای که توی ذهنم بود رو گرفتم و با وصل شدن تماس به حرف اومدم
ز- زینم...میشه بیای دنبالم؟
چشمام رو روی هم فشار میدم و با صدایی که هنوز بخاطر گریم میلرزید میگم و میتونستم حدس بزنم که صدای گریم به گوش مرد پشت خط رسیده چون با صدای نگران اسمم رو صدا میزد
ز- میش..میشه بعدا توضیح...بدم؟ فقط بیا دنبالم
گوشی رو قطع میکنم و روی زمین میزارمش و به قامت پیرزنی که با چنتا لباس روبه‌روم ایستاده بود نگاه میکنم
پ- بیا عزیزم ، اینارو بپوش گرم شی
کنارم روی زمین میشینه و پتویی رو که دستش گرفته بود رو دورم میندازه
پ- زنگ زدی؟
سرمو پایین میندازم و با صدایی که به سختی به گوش خودمم میرسید «اره» رو زمزمه میکنم
ز- میشه ادرس اینجارو برای شماره ای که بهش زنگ زدم بفرستید؟
پیرزن سرش رو تکون میده و بالافاصله کاری که میخواستم رو انجام میده و از جاش بلند میشه
پ - لباسارو بپوش الان میام.
نگاهم رو به لباسای مردونه ای که به نظر خیلی بزرگتر ازم بودن میدم و پتورو از روی بدنم پایین میندازم و پیراهن مشکی بافتنی رو برمیدارم و بعد از در اوردن روپوش بیمارستان و جدا کردن ملحفه از بدنم تنم میکنم و با سرعت شلوار قهوه ای رنگ کتون رو پام میکنم
شلوار اونقدری برام بزرگ بود که پایینش رو چندتا تا زدم و دوباره پتو رو دور بدنم پیچوندم
پیرزن با ارامش با لیوان بزرگ شیشه ای طرفم میاد و لیوان رو دستم میده
پ- اب جوش اوردم تا گرم شی ، الانم واست سوپ گذاشتم.
لبخند کمرنگی به صورت رنگ رفتم میزنه و حوله کوچیک‌رو از روی زمین برمیداره و روی سرم میزاره تا موهام که کمی رشد کرده بودن رو خشک کنه و هم زمان کنار گوشم زمزمه میکنه
پ- اسمم مارگارته ، این لباسایی که پوشیدی برای پسرمن
اون سال پیش برای مصاحبه کاری رفت به مرکز شهر که تصادف کرد و تنهام گذاشت.
سرمو بالا میارم و به چشمای ابی مارگارت که خیس شده بودن نگاه میکنم
ز- متاسفم
مارگارت سرش رو تکون میده و حوله رو از روی سرم برمیداره و توی دستش میگیره
م- وقتی دیدمت یاد مایکل افتادم ، اونم همینقدر زیبا بود،مایکل میخواست بخاطر اسایش من پول در بیاره..
بغضش میشکنه و با همون لبخند روی صورتش اشک میریزه
م- عاح خدا چی دارم میگم نباید الان اینا و بگم متاسفم عزیزم .. اسم تو چیه؟
کمی دستم رو بالا میارم و با پشت دستم اشکایی که روی گونش چکیده بود رو پاک میکنم تا هم بهش بفهمونم حواسم به حرفاش بود هم ازش تشکر کنم
ز- راج...زینم و ممنون بابت اینکه بهم کمک کردید.
مارگارت لبخند میزنه و سرش رو به شونم تکیه میده
م- اسم قشنگی داری زین ، به زیبایی صورتت و اینکه این منم که باید ازت تشکر کنم چون امروز خیلی دلگیر بود و تو برام بهترش کردی ، امروز سالگرد مایکلم بود.
تلخندی میزنه و نگاهش رو به پارکت های چوبی میده،به صورتش لبخند میزنم و بدن لاغرش رو توی اغوشم میگیرم ، مارگارت بدون هیچ شناختی از من بهم پناه داده بود دنیا به همچین ادمایی خیلی نیاز داره
همونطور که توی بغلم بود روی موهاش رو میبوسم و اروم حرف توی دلم رو بهش میگم
ز-تو مهربونی مارگارت ، دنیا به ادمایی مثل تو نیاز داره.
لبخند کوچیکی به صورت براقش میزنم و ازش جدا میشم و قبل از اینکه مارگارت حرفی بزنه با صدای در دوباره سکوت فضای خونه رو در بر میگیره.
م- من باز میکنم
پشت سر مارگارت از جام بلند میشم و همراهش تا جلوی در میام و وقتی از دیدن ادمی که پشت در بود مطمئن میشم کنار مارگارت می ایستم
ز- ممنون مارگارت ، امشب بدجوری توی دردسر انداختمت و قول میدم لباسای مایکل رو برات برگردونم
مارگارت کمی خودش رو جلو میکشه و روی پشونیم رو میبوسه.
م- بیخیال زِد ، کاری نکردم که.
دستش رو پشت گردنش میکشه و ریز لبخند میزنه
م- بازم بیا پیشم زین ، دلم واست تنگ میشه.
سرمو به حرفش تکون میدم و قدمی به سمت بیرون برمیدارم
ز- میام ، حتما میام.
مارگارت به چارچوب در تکیه میده و با یاداوری چیزی سریع اسمم رو صدا میزنه
م- زینننن ، خدای من چقدر پیر شدم ، صبر کن سوپی که اماده کردم رو با خودت ببر.
چند قدمی که به سمت ماشین رفته بودم رو برمیگردم و جلوی در منتظر میمونم تا مارگارت برگرده ، میتونستم ازش بخوام سوپ رو پیش خودش نگه داره ولی خیلی بد میشد ، چون اون سوپ رو بخاطر من اماده کرده بود.
کمی سرم رو کج میکنم تا بتونم داخل خونه رو ببینم و با ظاهر شدن مارگارت سریع صاف می ایستم و ظرفی که توش سوپ بود رو از دستش میگیرم
ز- ممنون بابت همه چی.
مارگارت با لبخند سرش رو تکون میده و به سمتم دست تکون میده
نفسی از روی اسودگی میکشم و به مسیر جاده تاریکی که ازش اومده بودم نیم نگاهی میندازم و سریع توی ماشین میشینم.
ز- ممنون که اومدی نایل و قول میدم همه چیو بهت توضیح میدم فقط الان گیر نده.
نایل چشماش رو به حرفم میچرخونه و با بوقی که میزنه از خونه مارگارت فاصله میگیره
ن- باشه ، میدونم میگی چون مجبوری دیکهد ، و دیگه اینکه مهمون داریم حوصلش رو نداری اتاقم خالیه.
به سمتش اخم میکنم و ظرف سوپ رو پایین پام میزارم
ز- خفه شو نایل ، میرم خونه خودم.
نایل همونطور که فرمون رو توی دستش نگه داشته بود دوتا انگشت فاکش رو بالا میاره و نیشخند میزنه.
ز- بشین تا ببرمت خونت.
سرمو تکون میدم و مستقیم به جلو خیره میشم ، سوالای زیادی داشتم ازش بپرسم مثلا اینکه اون مهمون کیه یا توی این مدت که نبودم چه اتفاقاتی واسشون افتاده ولی فعلا نیاز داشتم توی سکوت و گرمای بخاری به فضای خفقان بیرون که نم نم بارون و صدای رعد و برق سکوتش رو می‌شکست چشم بدوزم.

Zolden pain[Z.M]Where stories live. Discover now