Part 5

172 23 8
                                    

میتونست تقریبا صورت تهیونگ رو ببینه اما گوش هاش سوت میکشیدن و این نمیذاشت درست صداش رو بشنوه! حتی نمیدونست یک دفعه چی به سرش اومده بود!
با فشار دیگه ای که روی شونه ش ، دقیقا جایی کنار گردنش وارد شد لب هاش رو از هم کمی باز کرد و ابروهاش توی هم رفتن! تهیونگ با دیدن توی هم رفتن صورت جیمین از فشاری که بهش وارد کرده بود دستش رو عقب کشید اما هنوز حالش نگران کننده بود . آب دهنش رو به زور پایین داد و بعد صورتش رو دقیق از نظر گذروند:
ت- باید بریم بیمارستان! میتونی راه بری؟!

جیمین با شنیدن حرفش سعی کرد تموم تلاشش رو برای گفتن جمله ش به کار بگیره :
ج- نه..نه..فقط سرم گیج..رفت! خوبم ..من خوبم!

دیدن رنگ پریده ی صورتش بهش اجازه نمیداد حرفش رو قبول کنه ، سریع از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت . با عجله سمت یخچال رفت و چشمهاش کل یخچال رو برای پیدا کردن یک چیز شیرین زیر و رو کرد تا اینکه بسته ی شکلات رو پیدا کرد . سریع برش داشت و با قدم های تندش سمت جیمین برگشت ، جعبه رو باز کرد و یکی از شکلات ها رو بیرون آورد ، جلدش رو کنار گذاشت و با عجله اون رو جلوی دهن جیمین گرفت :
ت- اینو بخور ! شاید بخاطر افت فشاره ..!

جیمین لب هاش رو روی هم فشار داد و سرش رو به نشونه ی "نه " تکون داد ولی لحظه ی بعد شکلات با فشار روی لب هاش نشست؛ تهیونگ برای خوروندن اون به جیمین حسابی مصمم بود! پس همونطور که اونو به لب هاش فشار میداد تا دهنش رو باز کنه بهش تشری زد :
ت- یالا! باید بخوریش این دسته تو نیست!

جیمین با اخمی که بین ابروهاش افتاد ناچار لب هاش رو از هم باز کرد و شکلات وارد دهنش شد ، حین اینکه سعی میکرد بجوَتش اخمش رو هم بین ابروهاش نگهداشته بود تا نارضایتیش رو از این زور گویی نشون بده .
تهیونگ که با دیدن همین اخمش کمی از سرحال بودنش مطمئن شده بود نفسش رو بیرون داد ، دستش رو سمت جیمین برد و آروم به سرش زد :
ت- منو ترسوندی !

جیمین شکلاتش رو قورت داد و آهسته جواب داد :
ج- ببخشید ...خودمم ندونستم یهو..چم شد.

صورتش رو با دقت از نظر گذروند و بعد به سمت اتاق خواب سرک کشید ، انگار هارو هنوز مشغول بازی با هیبوم بود . نگاهش رو دوباره به چشم های پسر  رو به روش داد :
ت- نمیشه امشبو تنها بمونی، به یکی از هیونگات زنگ بزنم یا به مادر و پدرت ؟

جیمین سریع سرش رو تکون داد :
ج- عانی عانی ! به هیچکدوم ! یا.. من که یه دختر بچه ی 14 ساله نیستم..هیچیم نیست .

تهیونگ با شکایت از جوابش کمی سر جاش تکون خورد :
ت- اگه وقتی میری دستشویی بازم سرت گیج بره چی؟! یا توی آشپز خونه ! اونجا پره کابینته! حداقل تا صبح باید یکی کنارت باشه !

کلماتش رو جوری با تحکم میگفت که برای چند ثانیه جیمین توی جواب دادن بهش مردد شد ! لب های صورتی رنگش کوتاه به هم خوردن  و بعد جواب داد :
ج- خ..خب من که نمیتونم بخاطر یه سرگیجه نگرانشون کنم! بعدم.. من نمیخوام فکر کنن که بچه م یا..بی عرضه م..

" Amulet "Where stories live. Discover now