Part 9

121 21 11
                                    

دست راستش رو روی دسته ی صندلی گذاشت و کمی سرش رو کج کرد تا زاویه ی دیدش رو نسبت به تخته وایت برد عوض کنه.. انگشت هاش آهسته بالا اومدن و همونطور که هنوز آرنجش روی
دسته ی صندلی بود سرِ انگشت هاش روی لب پایینش نشست.
معلم با برداشتن ماژیک بار دیگه برای توضیح اضافه ی مبحث جدیدی که داشت تدریس میشد سمت تخته رفت.
نفسش رو بیرون داد،نگاهش برای چندمین بار روی صندلی خالی ای افتاد که دقیقا کنارش بود ..حالا انگشت اشاره ش به جای اینکه مثل دفعه ی قبل لبش رو لمس کنه، پوستش رو کَند .
" این دومین روزی بودکه صندلیش خالی بود نگاهش بی هدف روی زمین افتاد" ؛ اون شب ، وقتی حالش بد شده بود شماره ش رو بهش داده بود پس نمیشد گفت اون چیزی ازش نداره که بهش خبر بده . پس چرا این چند روز چیزی نگفته بود؟!
با کندن یه تیکه ی دیگه از پوست لبش زیرلب به خودش غر زد: " اون خبر نداده، تو که میتونستی بهش پیام بدی !"
صدای نسبتا بلند معلم باعث شد رشته ی افکارش از هم پاره بشه!
سرش رو کمی بالا گرفت و به پایین کلاس نگاه کرد ، معلم باشخصی
که توی قاب در ایستاده بود و بنظرمیرسید "مدیر" ِ مدرسه باشه مشغول صحبت بود ، لحظه ای بعد با هدایت کردن شخصی به داخل کالس بار دیگه به مدیر مدرسه تعظیم کرد و بعد در رو بست.
نگاهش روی دخترِ جوانی افتاد که کنار معلم ایستاده بود . تای ابروش رو بالا داد ، حالا تهیونگ هم مثل بقیه ی دانش آموزها منتظر بود که بفهمه قضیه چیه ؟
معلم دستش روپشت دختر جوان گذاشت و اون رو به سمت سکوی پای تخته هدایت کرد . وقتی هر دو بالا رفتن ، رو به دانش آموز ها برگشت و با لبخند نگاه کوتاهی به شخصی که کنارش بود انداخت:
-امروز یه شاگرد جدید داریم ! به دلیل این که از اول سال میگذره
ممکنه کمی تعجب آور باشه اما از طرفی بخش خوبش اینه که شما یه هم کالاسی جدید پیدا میکنین!
با تکون دادن سرش رو به دخترک کرد:
-لطفا خودت روvمعرفی کن.
دختر نفس کوتاهی کشید ، برای یک لحظه اضطراب عجیبی توی تنش دوید! دست هاش رو مشت کرد و سعی کرد جلوی لرزیدن
صداش رو بگیره:
ج- من "مین یون وو " هستم ..از اینکه باهاتون ملاقات میکنم ..خوشحالم.

کمرش رو خم کرد و  رو به همه ی کلاس تعظیم کرد ، معلم با نگاه تحسین آمیزی که بهش انداخت توی کلاس چشم گردوند تا  جایی رو براش پیدا کنه . با دیدن صندلی خالی بهش اشاره کرد :
-یه صندلی خالی هست، میتونین اونجا بشینین.

سرش رو کوتاه خم کرد و بعد با گرفتن بند کوله ش از  سکو پایین رفت . هنوز گره مشتش باز نشده بود..و این یعنی هنوز از نگرانیش کم نشده بود !
وقتی به صندلی رسید ، بند های کوله ش رو پشت صندلی انداخت و  بعد با بالا بردن دسته ش آهسته نشست ..میتونست سنگینی نگاه هایی رو که روش بود رو به خوبی احساس کنه. اما بدون اینکه سعی کنه حتی رَد یکی از اون نگاه ها رو بگیره فقط خودش رو مشغول کتابش کرد .
-ببخشید !

صدایی که به گوشش خورد باعث شد بی معطلی چشم هاش سمت صاحبش بره !
نفسش لحظه ای توی سینه ش حبس شد ..از  ثانیه ای که وارد کلاس شده بود فقط سعی داشت بهش نگاه نکنه ، خودش هم نمیدونست دقیقا چرا  انقدر از چشم تو چشم شدن باهاش میترسید ؟!
تهیونگ همونطور که دستش رو بالا برده بود به معلم نگاه کرد، وقتی معلم حواسش بهش جمع شد جواب داد :
-بفرمایید

" Amulet "Where stories live. Discover now