Part 7

180 25 34
                                    

پاهاش رو تو ی شکمش جمع کرده بود ، "هیبوم" هر چند لحظه  یک بار  یک قدم بهش نزدیک میشد و بعد با تردید همون قدم رو به عقب برمیگشت...انگار که نمیدونست از اون فاصله باید جلو تر بره یا نه .
جیمین سرش رو به دیوار  پشت سرش تکیه داد، دستش رو آروم جلو برد تا اون رو نترسونه :
ج-یالا...باید بفهمی من کیم..نا امیدم نکن.

هیبوم سر جایی که وایساده بود نگاهش رو بین دست جیمین و چشم هاش رد و  بدل کرد و بعد آهسته جلو اومد ، بینی قهوه ای رنگش رو به دستش زد و بعد از چند بار  بو کشیدن زبون کوچولوش رو بیرون آورد و آروم روی دست جیمین کشید . همین یک کار کوچیک برای ذوق زده کردنش کافی بود ! دستش رو زیر  شکمش گرفت و اون جسم پنبه ای و سفید رو توی بغلش آورد . چند بار سرش رو بوسید و  صورتش رو به موهای نرمش کشید :
ج- فرشته کوچولوی باهوش !

بالاخره لبخندی که از صبح با لب هاش غریبی میکرد ، سر جاش برگشت .
باصدایی که از سمت ورودی هال شنید ثانیه ای سرش رو بلند کرد و به همون سمت نگاه کرد ؛ نامجون در حالی که از اون هوا خوری اجباری برگشته بود دقیقا توی قاب در  ایستاده بود. دست هاش رو از جیب سوییشرتش بیرون آورد و سعی کرد اخمی رو که بین ابروهاش نشسته بود رو کنار  بزنه..قدم هاش رو جلو آورد و نگاهش رو که تا اون لحظه به نگاه جیمین گره خورده بود ، به هیبوم داد ..با نزدیک شدن بهشون روی زانو هاش نشست و دستش رو آروم روی سر هیبوم کشید ..بدون اینکه به کسی که مخاطبش بود نگاه کنه به زبون آورد :
ن-باید..درکم کنی، هنوزم حس میکنم دارم کابوس میبینم...

جیمین لب هاش رو روی هم فشار  داد ، سرش رو کمی پایین انداخت و آروم طوری که فقط خودشون بتونن بشنون جواب داد
ج-میفهمم..خودمم هنوز همین فکرو میکنم..

این جمله ش باعث شد نامجون برای نگاه کردن به اون چشمها ترقیب بشه ، نباید میذاشت بیشتر  از این توی خودش باشه . دستش رو جلو برد و طبق عادت همیشگیش موهای دونسنگش رو آروم بهم ریخت..و جیمین خوب میدونست این حرکت کوچیک چقدر معنی ای داره . سرش رو بالا گرفت و به چشم هاش نگاه کرد ، سعی کرد با لبخندش بهش بفهمونه که بهتره.

با تکونی که هیبوم توی بغلش خورد ، اون رو روی زمین گذاشت و بعد توله سگِ کوچولو  با پاهای ریزه میزش شروع به دویدن به سمت توپ رنگیش کرد . چند لحظه ای از رفتن هیبوم نگذشته بود که با جمع شدن حواسش فهمید برخلاف همیشه گرمشه ! دستش رو سمت پشت گردنش برد و  اون موهای بلندی که تا روی شونه ش اومده بودن رو بالا داد ...نفسش رو با فوت بیرون فرستاد . الان فهمیده بود که دلیلش چیه !

همونطور که با دستش از پشت موهاش رو بالا داده بود تا هوای بیشتری به گردنش برسه ، با حالت شاکی ای اخم کرد و غر  زد :  " دیگه داره کلافه م میکنه! "

نامجون ابروهاش رو کمی بالا داد و انگار که تازه متوجه چیزی شده باشه به زبون آورد :
ن- موهات ؟ آره اونا بلندن ! عاا...باید اونکارو کنی ! جمش کنی.

" Amulet "Where stories live. Discover now