Part 3

240 30 20
                                    

روی صندلی کنار راننده ولو شده بود و تقریبا هر دو دقیقه یک بار بخاطر چرت زدنش گردنش شل میشد و سرش پایین میوفتاد ، نامجون زیر چشمی در حالی که جاده ی رو به روش رو میپایید جیمین رو نگاه کرد با دیدن لب های نیمه باز و چشم های بسته ش زیر لب غر زد :

ن- انقدر سخته ساعت6صبح بیدار بشی؟! واقعا این بچه زیادی ننر بار اومده!

ماشین از مسیر جاده ی تازه آسفالت شده داخل پیچ بعدی رفت ، حالا هر طرف رو که نگاه میکردی فقط تا چشم کار میکرد رنگ سبز بود و رنگ سبز! درختهای سر به فلک کشیده و بوته های گل سرخ دو طرف جاده ی باریک رو پر کرده بودن و شاخه های درخت ها سقفی شده بودن که روی جاده رو پوشونده بودن. لبخند از سر ذوقی روی لب های نامجون نشست :

ن- اوووه پسر! عجب جایی!

سرعتش رو کمتر کرد و  بعد با دست آزادش شونه ی جیمین رو تکون داد:

ن- یا..پاشو! باید اینجا رو ببینی!

بعد دوباره با ذوق به رو به روش خیره شد و همزمان شیشه ها رو پایین داد و باد خنکی به داخل وزید .
با رد شدن ماشین از روی دست انداز  بخاطر  چند تکون شدیدی که خورد یک دفعه بین خواب و بیداریش نفس تندی کشید و لای پلک هاش رو باز کرد ! سریع در حالی که با دست هاش چشمهاش رو میمالید صاف تر نشست، با صدای خواب آلودش که حالا کمی هم
گرفته بود یه نگاه گیج به رو به روش و  بعد به نامجون کرد :

ج-  چ ..چیشده ؟!

نامجون با حالت تاسفی نیم نگاهی بهش انداخت و بعد به جلو نگاه کرد:

ن- میخوای چی بشه؟!!

جیمین با گیجی دستی توی موهای بهم ریخته ش کشید ، هم زمان بخاطر نوری که از پنجره به صورتش میخورد یه چشم رو بست و دقیق تر به بیرون نگاه کرد :

ج- آآه ! چرا انقدر .. دست اندازا رو تند رد میکنی هیونگ؟
نامجون کمربندش رو باز کرد و  از پنجره ی خودش به اون طبیعت بکر  نگاه کرد:

ن- جیمین شی به جای چرند گفتن به این نقاشی الهی نگاه کن!

همون لحظه با دیدن قسمت خاکی کنار جاده ، ماشین رو سمتش برد و بعد همونجا پارک کرد. روی صندلیش سمت جیمین متمایل شد و  با نگاه عمیقی که بهش انداخت هیسی کشید و دستهاش رو روی بازوهای خودش کشید :

ن- آخخخخ..مو به تنم سیخ شد ! اینجا یه نقاشی الهیه ! میبینی در مکان مقدس بودن چطوری کلامات خود به خود حقایق رو میگن؟! آه! حضور بودا رو دارم حس میکنم!

از شنیدن جمله های نامجون قیافه ش واقعا عجیب شده بود! ابروهاش رو از  روی نامفهوم بودن کلماتش بالا داده بود و اون موهای بهم ریخته ش قیافه ش رو متفکر تر کرده بود ، لب هاش رو نصفه از هم باز کرد و کمی به سمت نامجون جلو اومد .  چند بار سعی کرد لباس ها و صورتش رو بو کنه اما بوی عجیبی مثل الکل یا همچین چیزی رو حس نکرد ! پلک طولانی ای زد و بعد توی چشم هاش دقیق شد :

" Amulet "Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin