Part 6

194 28 15
                                    

پلک هاش سنگینی میکردن و هیچ صدایی رو نمیشنید...تاریکی مطلق انگار تمام اطرافش رو فراگرفته بود . تنش سنگین بود و حس میکرد خستگی تمام سال های زندگیش توی اینچ به اینچ بدنش جمع شده!
اما قطرات خنک آب با غلتیدن روی پوست صورتش باعث شدن لحظه به لحظه این احساسات کم رنگ تر بشن !
صدای مبهمی رو میتونست بشنوه ..!
وقتی یونگی برای بار  پنجم به صورتش آب پاشید پلک هاش تکون نامحسوسی خوردن ! لب هاش برای نفس کشیدن از  هم فاصله گرفتن و  بعد بالاخره چشم هاش با زحمت از  هم  باز شدن..همه چیز  تار بود! و تنها صدای نسبتا بلند کسی رو میشنید :" صدامو میشنوی؟!! یا! حالت خوبه ؟! میتونی صدامو بشنوی؟!"

سرش رو سمت منبع صدا چرخوند ، چهره ی نگران یونگی دقیقا بالای سرش بود.
ی-آه خدا! بالاخره چشماشو باز کرد ! جاییت درد نمیکنه؟!

باید جوابش رو میداد پس سرش رو به سختی به نشونه ی "نه" به طرفیت تکون داد .
نامجون که تا اون موقع با نگرانی در سمت دیگه ش ایستاده بود حالا روی زانو هاش نشست ، لب پایینش رو گاز گرفت :
ن-هیونگ ..ببریمش بیمارستان؟!

یونگی با عصبانیت رو بهش کرد :
ی- آره ! اون موقع میپرسن چش شده؟ ماهم میگیم با گلدون زدیم تو سرش! کمتر چرت و پرت بگو!

صورتش رو سمت کسی که روی پاش بود چرخوند و دست هاش رو پشت کتفش گرفت ، با احتیاط و محکم نگهشداشت:
ی- میخوام بلندت کنم و بذارمت روی تخت ، باشه؟

انگار که جمله ش فقط برای آگاهی دادن بهش باشه ، توی حرکت بعدی اونو روی دستهاش بلند کرد ، با ر فتن به سمت تخت اون رو آهسته روش خوابوند.
صورتش رو به طرف نامجون برگردوند ، هنوز قیافه ش مضطرب و رنگ پریده بود . بدون اینکه برای سر جا اومدن انرژیش صبر کنه کلماتش رو شکسته به زبون آورد :
منو...زدی؟! آخه..آخه چرا ؟!

اما بازم با شنیدن صدایی که از بین لبهاش خارج شده بود و به گوشش خورد باعث شد ناخداگاه گلوش رو صاف کنه : " چرا اینطوری شده..؟! دیشب سرما خوردم؟! " با خودش زمزمه کرد !
نامجون با چشم های گرد شده نگاهش رو بین اون و یونگی گردوند :
ن- خب..! من ترسیدم چون..!

بار دیگه با تردید به یونگی نگاه کرد و ادامه داد :
ن- چون تو سرجای..جیمین خوابیده بودی ! اصلا جیمین کجاس؟! تو اینجا چیکار میکنی؟! دزدی؟! یا از این ..قاتلای زنجیره ای که ...آه خدا ! "جان ویک" ..آیشش..!ترسناکه!

یونگی تک سرفه ای از حرف های نامجون کرد و  بعد با کلافگی دستی توی موهاش کشید :
ی- نامجونا نامجونا! فقط ساکت باش ..خیلی خب؟!

نگاهش رو از  نامجون گرفت و  سمت اون برگشت :
ی- نیازی نیست بترسی، کاریت نداریم . یعنی..وقتی دیدم لباسای جیمین تنته ..فکر کنم فهمیدم قضیه چیه! اون احم..ق..یعنی جیمین ، دیشب سعی داشت یه چیزیو بهمون بگه و فکر کنم الان میدونم چی بوده!

" Amulet "Where stories live. Discover now