Part 11

269 42 15
                                    

"آپلود پارت 12 با رسیدن ووت های پارت 11 به 25 انجام میشه"

جیمین :
همه چیز داشت دور سرم میچرخید ، مثل یک چرخ و فلکِ بزرگِ لعنتی ..بی وقفه !
صداش رو میشنیدم که بلند اسمم رو صدا میزد ..اسمم..ولی این اسمِ من نبود...
ت- یون وویا ! صدامو میشنوی ؟! یا !

نمیتونستم جواب بدم، تنم مثل یه صخره شده بود که هر لحظه سنگین تر میشد و  پاهام تحمل نگهداشتنم رو بیشتر  از دست میداد، باید به خودم میومدم ..! باید...سعی میکردم چشم هام رو باز نگهدارم..ولی بی اینکه بفهمم ، توی یک لحظه سیاهی مطلقی همه جا رو فرا گرفت..
.
.
.

صدای بهم خوردن چیزی مثل دو تا جسم سفت ، به گوشم رسید..دور بود ، چون اونقدر ضعیف بود که شبیه "تق تق" بنظر میومد. سرمای عجیبی رو توی پاهام حس میکردم؛ انگار اونا رو داخل یه تشتِ پر از یخ گذاشته بودن تا منجمد شن ! همین باعث شد سعی کنم پلک های بسته م رو از هم فاصله بدم . همین که درز کوچیکی از چشم هام باز شد نوری که از پنجره به چشمم خورد باعث شد بی اراده محکم ببندمشون و برای بار دوم ، اینبار  آروم تر بازشون کنم. میتونستم رنگِ سفیدی رو که تمام دور و برم رو پر کرده بود ببینم..دیوار ها ، میز، صندلی و درِ  ورودی. نمیدونستم کجام ، سرم رو برای بهتر دیدن اطرافم کمی بالا آوردم اما هنوز چند سانت بلند نشده بودم که انقباض عضلات شکمم باعث شد چنان دردی توی تنم بپیچه که لب هام رو با تمام زورم روی هم فشار  دادم!
نفسم رو بریده بیرون دادم ،حالا دلشوره ی عجیبی داشتم! ملحفه ی سفید رنگی که تا بالای کمرم ، روم انداخته شده بود رو کنار  زدم، یه دست از همون لباس های آبی روشن بیمارستان تنم بود !
دستم رو آروم پایین بردم و بلوز نازکم رو بالا زدم..با دیدن باندی که دور تا دورِ شکمم پیچیده شده بود خشکم زد ! این..دیگه چی بود ؟! ذهنم خالی بود ..هیچی..دقیقا هیچی توش نبود تا بتونم حداقل یه دلیل براش پیدا کنم! تنها چیزی که یادم میومد بد شدن حالم بخاطر اون دل درد بود..تهیونگ ..اون اونجا بود! یعنی اون منو آورده بود اینجا ؟ نکنه توی راه ..تصادف کردیم؟!
همین فکر باعث شد با اضطراب به دست هام نگاه کنم تا جای زخم یا خراشیدگی ای رو پیدا کنم ، اما هیچی نبود ! همون لحظه صدای بهم خوردن در  اتاق باعث شد نگاهم سریع سمتش بره.
با دیدن تهیونگ که قدمی جلو تر از در ایستاده بود نفسم رو بیرون فرستادم . بی معطلی سمت تخت اومد ، میشد به راحتی نگرانی رو از چشم هاش خوند :
ت- تو..چرا به کسی نگفتی؟! اگه بلایی سرت میومد چی؟! تو مگه..

با کلافگی لبش رو گاز گرفت و چشم هاش رو برای لحظه ای بست :
ت- مگه تو عقلتو از دست دادی که با همچین دردی میری و توی دستشویی میشینی ؟!!

لب های نیمه بازم رو بستم..گیج بودم و  یه جورایی نمیفهمیدم داره بخاطر چی انقدر عصبی برخورد میکنه . سعی کردم حواسم رو جمع کنم :
ج- من فقط.. دل درد داشتم

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 26, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

" Amulet "Where stories live. Discover now