part1

2.4K 217 27
                                    

سمت کمدم میرم و کیف زرشکی رنگم و بیرون میکشم.
- تهیونگ زود باش دیگه پسر...دیر شد.
هوفی میکشم و دنبال لنگه جورابم میگردم.
- باشه هیونگ الان میام دیگه.
خم میشم و زیر تختم رو نگاه میکنم. با دیدن لنگه جوراب قرمز رنگم چشم‌هام برق میزنن.
از زیر تخت جورابم رو چنگ میزنم و همونطور که دارم جورابم رو میپوشم سمت آیینه میرم.
- بَه پسر چه خوشگلی تو.
تک خنده‌ای میکنم و موهام رو مرتب میکنم کیفم رو روی دوشم میندازم و سمت در میرم.
از پله ها پایین میرم و رو به جین هیونگ داد میزنم: یاااا هیونگ چقد داد و بیداد میکنی!
چشم‌هاش رو گرد میکنه و خب...۱...۲...۳ و شروع. مثل امینم(رپر معروف) تند تند شروع میکنه به غر زدن و حقیقتا اصلا نمیفهمم چی میگه. لبم رو گاز میگیرم تا نخندم چون میدونم اگه بخندم دهنم و جر میده.
دستش رو میکشم و از خونه بیرون میریم. در و قفل میکنم و سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنیم. نزدیک ده دقیقه‌س که داریم راه میریم و وقتی به ایستگاه میرسیم جین هیونگ هنوز داره غر میزنه. پوکرفیس بهش نگاه میکنم و سرم رو به میله کنار ایستگاه تکیه میدم.
- هیونگ شاید باورت نشه اما اصا نمی‌فهمم چی میگی!
با اخم نگاهم میکنه و چند بار دهنش رو باز و بسته میکنه و میدونم داره خودش رو کنترل میکنه تا جد و آبادم رو به فحش نبنده.
- میگم انقدر بی‌شعور نباش.
لبخندی میزنم و با دیدن اتوبوس دستم رو روی شونش میکوبم.
- ممنون هیونگ از نصیحتت...ولی...سخته!
دادی میزنه و من با خنده سمت اتوبوس میپرم، خودم رو تو اتوبوس پرت میکنم و کارت اتوبوس رو میکشم. سمت اولین صندلی خالی که به چشمم میخوره میرم و خودم رو روش پرت میکنم. لبخند بزرگی میزنم و چقدر وجود جین هیونگ برام خوبه. چقدر آرامش بخشه و برام یادآوری میکنه که تهیونگ تو هنوز یکی و داری که هوات و داشته باشه.
با نزدیک شدن به مدرسه دکمه توقف رو فشار میدم و از اتوبوس پیاده میشم. یونیفورم مدرسه‌م رو مرتب میکنم و سمت مدرسه حرکت میکنم. سرم رو پایین میندازم و به دور و اطرافم توجهی نمیکنم.
- اوپا.
چشمم رو میبندم و به شانس گندم لعنت میفرستم.
جوکیونگ رو‌به‌روم قرار میگیره و یه دسته از موهای فِرش رو دور انگشتش میپیچه.
- اوپا خوبی؟
لبخند زورکی میزنم.
-آره تو خوبی؟
لبخند ذوق زده‌ای میزنه و دستش رو دور بازوم حلقه میکنه. چشمام گرد میشه و ریختن پشم‌هام رو به وضوح حس میکنم.
-چی...چیکار میکنی؟
به اخم درهمم نگاه میکنه و دستش رو آروم از دور بازوم باز میکنه.
- ببخشید اوپا منظوری نداشتم.
قیافش رو مظلوم میکنه و من تمام سعیم رو میکنم تا صورتم و جمع نکنم. توجه کنید! تمام سعیم رو مـــیکنم.
-جوکیونگ ما الان کلاس داریم خب؟ پس باید بریم سرکلاس.
با دستم کنارش میزنم و قدم هام رو سمت کلاس تند میکنم. دختر انقد سیریش؟ خب بابات خوب، ننت خوب چی میخوای از جون من بدبخت؟ هرروز هرروز میاد جلو من عشوه میریزه. پوف
در و باز میکنم و خودم رو روی صندلیم پرت میکنم. کلا مشکل دارم نمیتونم مثل آدم بشینم رو صندلیا باید خودم و پرت کنم.
- چطوری داف اعظم؟
به کوک چشم غره میرم و یه پسی مهمونش میکنم.
- پسر تو شعور و فهم نداری؟ من هیونگتم میفهمی؟ هــیـونگ.
کوک کنارم میشینه و بیخیال آبنات تو دستش و لیس میزنه.
- باشه داف اعظم.
خب آدم بشو نیست دیگه چیکارش کنم؟
حس میکنم رنگش پریده و همین نگرانم میکنه.
- کوکی حالت خوبه؟ رنگت پریده.
دستپاچه شدنش رو میفهمم و چشمم رو ریز میکنم.
-خو..خوبم هیونگ.
پشمام میریزه و انگار خودشم فهمیده واسه اولین بار بهم گفته هیونگ که چشماش گرد میشن.
- ایش ببین چیکار میکنی؟ آدم و مجبور میکنی بهت بگه هیونگ.
دوباره پشمام میریزن و خب انگار دیگه نیازی نیست برم لیزر چون امروز کلا پشمام ریختن.
چشم‌غره ای بهش میرم.
- فک نکن نفهمیدم پیچوندی. آخر ته موضوع رو درمیارم که تو چته و چه مریضی داری که انقد رنگت میپره.
نفس عمیقی میکشه و با اومدن معلم دیگه وقت نمیکنه بهونه بیاره و الکی توجیح کنه.
تمام تایم کلاس به اَبرو معلم خیره میشم و آرایشگرش رو تحسین میکنم که تونسته انقدر قشنگ برینه تو اَبروهاش. طبق معمول میخواد زرت و پرت کنه و هی حرف بزنه و شعرای مزخرفش رو بخونه که بچه ها اَمون نمیدن و از کلاس میپرن بیرون.
- تهیونگی؟
کتابم که از کَله کچل ناظم مدرسمون سفید تره و پاکه پاکه رو تو کیفم پرت میکنم و منتظر نگاهش میکنم.
- بیا بریم سلف یه چیزی بخوریم من شیکمم دیگه توان نداره الان از تو همه چیزم و میخوره.
سرم رو به نشونه تاسف تکون میدم و سمت سلف حرکت میکنیم. سینی غذامون رو پر میکنیم و رو یکی از میزای خالی میشینیم.
جونکوک مثل قحطی زده ها شروع میکنه و من یکم عقب تر میرم که آره مثلا من با این پسر گشنه نیستم.
- مرتیکه یکم آروم تر از سومالی که فرار نکردی.
سرش رو تکون میده و انگار اصلا نمیفهمه من چی میگم. آروم شروع میکنم به خورد غذا و وقتی صدای آخیش گفتن کوک و میشنوم سرم و بالا میارم.
- وای چقد خوب بود. چقدر سیر شدم.
یکی از دکمه‌های لباسش رو باز میکنه و سرش رو تو یقه‌ش میبره.
- سر جاشونن.
-چیا؟
خیلی جدی زل میزنه بهم و میگه: سیکس پکام.
با تعجب نگاهش میکنم و وقتی میبینم کاملا جدیه فقط میگم: چی میزنی کوکی؟
میخنده و سرخوش رو میز ضرب میگیره.
گوشیش زنگ میخوره و با دیدن اسم طرف نیشش تا اروپا باز میشه.
- سلام نامجون هیونگ. دلم برات تنگ شده چه خوب که زنگ زدی.
چشم‌هاش گرد میشن.
-کیا؟ ای...اینجا؟ کِی؟ باشه. فقط خوب براشون توضیح دادی که باید مراقب باشن نه؟...باشه سعی میکنم نگران نباشم.
_________________

you are for me|minvWhere stories live. Discover now