part39

460 80 64
                                    

نگاه مبهوتم سمت جنگل برمیگرده.
با دیدن ومپایرای اصیلی که سمتمون هجوم اوردن خشکم میزنه.
به سرعت خودم و کنار ته میرسونم.
بچه ها اطرافم جمع میشن و از چهره‌ی تک تکشون استرس و ترس و میتونم بخونم.
- الان چیکار کنیم جیمین؟
نگاه درمونده‌م سمت نامجون برمیگرده.
- من... نمیدونم.
یونگی دستش و روی شونه‌م میزاره.
- میجنگیم. تا آخرش!
لبخند میزنن و من دستم و مشت میکنم.
- برید!
لیا عصبی بهم خیره میشه.
- کجا؟
سرم و پایین میندازم و دست ته رو داخل دستم میگیرم.
- همین الان برید. نمیخوام تو دردسر بیوفتین. نمیخوام آسیب ببینید.
هوسوک بازوم و میگیره و تکونم میده.
- چرت نگو پسر! ما تا آخرش پیشتونیم. کنارتونیم جیمین.
به چهره‌های مصممشون نگاه میکنم و لبخندی رو لبم شکل میگیره.
نامجون نفس عمیقی میکشه.
- هوسوک تو بمون پیش تهیونگ و سعی کن وقتی کسی حواسش نبود فرار کنید! بقیه، همه مبارزه میکنیم!
سرم و تکون میدم و تهیونگ و تو آغوشم میگیرم. به سرش بوسه‌ای میزنم و اشک‌هاش و پاک میکنم.
- اتفاقی نمیوفته. باشه؟
سرش و تکون میده و لباسم و چنگ میزنه.
- مراقب باش!
- تو هم همینطور!
ازش جدا میشم و با سرعت به طرف اصیل‌های پشت سرم راه میوفتم.
از بین پای مارک رد میشم و روی شونه‌ش میشینم و با ی حرکت سرش و از گردنش جدا میکنم.
سرش و سمت کریث پرت میکنم و وقتی حواسش پرت میشه روی کمرش میشینم و سرش و میچرخونم.
سر کریث و کنار بدنش میندازم و به سمت ومپایری که روی شکم یونگی نشسته و میخواد سرش و تو دستش بگیره میرم.
از پشت به کمرش ضربه میزنم و وقتی روی یونگی میوفته، یونگی چرخ میزنه و جاشون و عوض میکنه.
سرش و از تنش جدا میکنه و از جاش بلند میشه.
ضربه‌ای به شونه‌م میزنه و سمت هدف بعدیش میره.
با ضربه‌ای که به کتفم میخوره با زانو زمین میخورم.
سریع میچرخم و پای لیان و میگیرم و زمین میزنمش.
میخنده و ضربه‌ای به سینه‌م میزنه که عقب پرت میشم.
از جام بلند میشم و لگدش و تو هوا میگیرم.
به عقب هلش میدم و با زانوم ضربه‌ای به شکمش میزنم، خم میشه و ایندفعه زانوم و زیر چونه‌ش محکم میزنم و سرش به عقب پرتاب میشه.
یکی از گردنم میگیره و روی زمین میندازتم.
به سرعت میچرخم، مشتش روی صورتم میشینه و سرم به زمین برخورد میکنه.
مشت دیگه‌ش و میگیرم و نمیزارم بهم بزنه.
برای یک لحظه سرم و سمت ته میچرخونم و وقتی وضعیتش و میبینم مغزم قفل میکنه.
اصیلی که روم نشسته رو عقب هل میدم و با ی حرکت سرش و جدا میکنم.
خودم و به هوسوک میرسونم و از پشت سر کسی که روی شکمش نشسته و بهش مشت میزنه رو میگیرم و میچرخونم.
تنش روی هوسوک میوفته، سریع بلند میشه و کنار ته وایمیسه.
نگاه مبهوت ته روی اصیلی که سرش روی گردنش نیست خشک شده.
سمتش میرم و ضربه‌ای به صورتش میزنم.
- ته!؟
حرکتی نمیکنه و من از بازوهاش میگیرم و محکم تکونش میدم.
نگاهش سمتم کشیده میشه و دهنش و باز و بسته میکنه اما صدایی از گلوش خارج نمیشه.
- من و ببین! اونا ومپایرن خب؟ نترس! باشه؟ چون ومپایره سرش جدا شد، نترس باشه؟
دستش روی صورتم میشینه.
- جی... جیمین، تو هم ومپایری، نزار
...نزار چیزیت شه!
لبخندی میزنم و چشم‌هام و با اطمینان باز و بسته میکنم.
- باشه. سعی کنید با هوسوک برید!
به هوسوک نگاه میکنم.
- مراقب باشید!
با شنیدن صدای داد کوک به عقب برمیگردم.
با دیدن اینکه سرش بین دست لیچ قرار گرفته، با سرعت سمتش میرم و لگدی به صورت لیچ میزنم.
لیچ عقب پرت میشه و کوک روی زمین میوفته.
کمکش میکنم بلند شه.
- ممنونم جیمین.
بغلش میکنم و به اطرافم نگاه میکنم.
نامجون و یونگی کنارم میان.
- تعدادشون خیلی زیاده. نمیتونیم باهاشون مقابله کنیم.
کوک سرش و تکون میده.
- چاره‌ی دیگه ای نداریم.
لیا عقب عقب سمتمون میاد.
به افرادی که محاصره‌مون کردن و نیشخند روی لباشون نشسته نگاه میکنم و قلبم فشرده میشه.
به هم میچسبیم.
تن لیا کنارم میلرزه و چشم‌های کوک از اشک پر شده.
این آخرشه؟

you are for me|minvWhere stories live. Discover now