part3

907 168 12
                                    

کوک به شونم ضربه‌ای میزنه.
- داف اعظم راحت باش اون روی پاچه گیرت و نشون بده.
چشم‌هام گرد میشن و با صدای خنده هوسوک و یونگی اخم‌هام تو هم میرن.
طبق معمول که وقتی عصبی میشم و نمیفهمم چی کار میکنم، ضربه ای به پای کوک میزنم و داد میزنم: مرتیکه دوباره بهت خندیدم؟ باید حتما لهت کنم؟
کوک بلند میخنده و من حرصی نفس نفس میزنم.
- تو میخوای کوک و له کنی؟
سمت جیمینی برمیگردم که برای اولین بار من و مخاطبش قرار داده و بیخیال پاهاش و روی میز انداخته.
- نه بابا جیمن شی این زورش به من نمیرسه که.
دستم و میبرم بالا تا یک پسی مشتی مهمونش کنم.
- نه نه تهیونگی تو زورت خیلیم زیاده اصلا من کیسه بکس خودتم فقط نزن تو گردنم.درد میگیره.
به قیافه کیوتی که به خودش گرفته تا خرم کنه میخندم و دستم رو پایین میارم.
به جمع دوستانه‌شون خیره میشم و انقدری خوش برخورد هستن تا دیگه احساس معذب بودن نکنم

**دو هفته بعد**
گوشی پدرسگم رو که داره خودکشی میکنه از روی میز برمیدارم و با دیدن اسم کوک میخوام کل دنیا رو تیکه پاره کنم.
-پسره‌ی نچسب سر صبحی چی میخوای از جونم؟
نچ نچی میکنه و با لحن فوق مسخره‌ای میگه: یااا تهیونگی خیلی زشته که یکم ادب نداری.
نفس عمیقی میکشم و با بیشترین توانم. داد میزنم: فاک یـــو. تو مزاحم خواب من شدی الانم داری چرت و پرت میگی؟ نبینم دیگه شمارت و.
گوشی رو قطع میکنم و میدونم الان کوک انقدر خندیده که قرمز قرمز شده. پسره‌ی کِرمَک(دارای کرم های بسیار).
دوباره گوشیم زنگ میخوره و عصبی روی تخت میشینم. دوباره کوکیه و خب مثل اینکه تا جد و آبادش و مستفیض نکنم آروم نمیگیره.
-ببین من‌و مرتیکه الان که دیگ خوابم نمیبره ولی وقتی ببینمت چوب میکنم تو آست...
-سلام تهیونگی، یونیگی‌م
حرف تو دهنم میماسه و آب دهنم و قورت میدم.
- اوه سلام هیونگ خوبی؟
میخنده.
-آره خوبم ولی مثل اینکه تو حسابی عصبانی.
ضربه‌ای به پیشونیم میزنم و به خودم قول میدم وقتی کوک و دیدم جرش بدم.
مضطرب میگم: نه شوخی میکردم با کوک.
آره جون عمم.
-باشه تهیونگی(میخنده و ادامه میده) میخوایم بریم شهربازی این لیا بی پدر گیر داده ول کنم نیست.
صدای جیغ لیا به گوشم میرسه و میخندم.
-یاااا یونگی میام میزنمتا.
یونگی تک خنده ای میکنه.
-تو هم بیا.
به سقف خیره میشم و نمیدونم چه جوابی بدم‌.
-آ...خه هیونگ فکر نکن...
-چرت و پرت نگو پاشو حاضر شو میایم دنبالت. فعلا
متعجب به صفحه گوشیم که تماس قطع شده خیره میشم.
-مرسی که انقدر قشنگ ریدی بهم هیونگ.
میخندم و سمت کمدم میرم.
- چی بپوشم؟
بعد از فکر کردن های بسیار تیشرت سفید و شلوار جین مشکی رنگم و میپوشم و از روش بافت خاکستریم رو تن میکنم. جلوی آینه میرم و موهام و شونه میکنم. کرم نرم کننده رو به صورتم میزنم و بالم لب بی رنگ و روی لبم میکشم.
چشمکی به خودم میزنم و بعد از برداشتن گوشیم و زدن عطر شکلاتیم از اتاق بیرون میرم. جین هیونگ هنوز از سرکار برنگشته پس بهش پیام میدم که دارم با دوستام بیرون میرم.
روی مبل میشینم تا بهم خبر بدن و برم بیرون.
صدای پیامک گوشیم میاد و صفحش و روشن میکنم.
کوکی: داف اعظم جلو دریم.
پوفی میکشم و برای هزارمین بار اعتراف میکنم که این پسر خیلی گاوه.
از خونه بیرون میرم و در رو قفل میکنم.
به اظرافم نگاه میکنم تا کوک و ببینم و با دیدن دو تا ماشین بسی خفن و مدل بالا که کوک و بچه‌ها سوارشون شدن خودم میریزم برگام میمونن.
سعی میکنم دهن بازم و ببیندم و سمتشون حرکت میکنم. کوک سرش و از ماشین مشکی رنگی که جیمین رانندشه و لیا عقب نشسته بیرون میاره و اسمم و صدا میزنه.
-تهیونگی تو بشین تو این ماشین پیش من.
سرم رو تکون میدم و دستگیره ماشین که از کل زندگی من قشنگ ترِ و باز میکنم. با احتیاط سوار ماشین میشم و کوک صد و هشتاد درجه برمیگرده تا من و ببینه.
- تهیونگی چقد خوشگل شدی.
رو به لیا لبخندی میزنم و تشکر میکنم.
سرم رو بالا میارم و با جیمینی روبه‌رو میشم که داره نگاهم میکنه. نگاهش رو ازم میگیره ولی من هنوز تو ذهنم تصویر دوتا چشم مشکی هک شده و انگار جادو شده باشم فقط از پنجره به بیرون خیره میشم و انگار هیچی نمیبینم. ذهنم فقط سمت چشم‌های جیمین میچرخه و حس میکنم قلبم داره از جا کنده میشه. مگه میشه یک آدم همچین چشم‌های نافذی داشته باشه؟ اون قطعا یک فرشته‌س.
نمیفهمم کی میرسیم و وقتی ماشین توقف میکنه به خودم میام. آروم از ماشین پیاده میشم و سعی میکنم اصلا نگاهم سمت جیمین نره.
به هوسوک و یونگی و ایسون سلام میکنم و سمت وسایل بازی راه میوفتیم.
لیا با ذوق دست‌هاش رو به هم میکوبه.
- خــــب من میخوام همه رو سوار شم.
هوسوک رو به لیا غر میزنه: آخه دختر وقت نداریم که دیر اومدیم الان میبندن اینجا رو.
لیا لبش رو آویزون میکنه و به ایسون نگاه میکنه.
ایسون سرش رو براش تکون میده و یهو جیغ میزنه.
- یاااا من میخوام چند تا سوار شم. من از همتون کوچیک ترم چرا به من توجه نمیکنین؟ چرا هیچکس من و دوست نداره؟ آیگو من چقدر تنهاااام.
چشمام گرد میشن و متعجب نگاهش میکنم که چقدر قشنگ داره چرت و پرت میگه.
یونگی چشم غره ای به ایسون میره.
-برو دختر ما دیگه گول تو رو نمیخوریم میدونیم نقشه‌س اینا.
ایسون و لیا که تیرشون به سنگ خورد اخم کردن و به کیوت ترین حالت ممکن یه گوشه وایسادن.
- خب من و یونگی که میخوایم ترن سوار شیم.
هوسوک رو به یونگی کرد.
-یونگیا ساعت چنده؟
-نه و نیم
هوسوک سرش رو تکون داد.
-فکر کنم بتونیم حداقل دوتا بازی سوارشیم.
کوک دستش رو دور گردن یونگی انداخت.
- هیونگ منم ترن سوار میشم.
لیا و ایسونم موافقت کردن و فقط من و جیمین بودیم که کلمه‌ای حرف نمیزدیم.
-تهیونگی تو چی؟
لبخند مضحکی میزنم و سعی میکنم تابلو دروغ نگم
-من؟ من حالت تهوع میگیرم ترن سوار میشم.
آره جون عمم اصلا به خاطر این نیست مثل چی از ارتفاع میترسم.
کوک سرش رو تکون میده.
- خب داف اعظم اگه میترسی بگو
چشم غره‌ای بهش میرم و زیرلب فحشی بهش تقدیم میکنم.
- کوکی راه بیوفت بریم دیگه.
بچه ها سمت ترن میرن و من با صدای جیغ‌هایی که میاد تنم لرز میگیره. هوف خداروشکر بخیر گذشت.
-تا آخر عمرت میخوای وایسی وسط شهربازی؟
__________

you are for me|minvWhere stories live. Discover now