part30

522 92 2
                                    

از انبار بیرون میرم و رو به هان‌جونگ میگم: لازم نیست سر و صورتش و تمیز کنید. فقط بندازیدش همونجا که سوارش کردین.
سرش رو تکون میده و بدون اینکه بهش نگاه کنم سوار ماشینم میشم.
با یک حرکت دور میزنم، از محوطه خاکی خارج میشم و وارد جاده میشم.
دیگه نمیزارم اشک عزیزام حروم بشه. دیگه نمیزارم آسیب ببینن. حتی اگه چیز کوچیکی باشه، حتی اگه فقط یکم ناراحتشون کنه، بازم کسی که اینکار و کنه تقاص پس میده.
***
وارد عمارت میشم و مستقیم سمت اتاقم میرم.
سوییچ رو روی زمین میندازم و خودم رو روی تخت پرت میکنم.
همونطور خوابیده ژاکتم رو از تنم در میارم و چشم‌هام رو میبندم.
با صدای زنگ گوشیم بدون اینکه چشم‌هام و باز کنم، از جیب شلوارم بیرون میکشمش.
دکمه بغل گوشی رو فشار میدم تا صدای تو مخیش قطع شه.
وقتی بعد چند دقیقه دوباره صداش تو گوشم میپیچه عصبی بدون اینکه به اسم نگاه کنم، جواب میدم و داد میزنم: بله؟
چندثانیه مکث میکنه و بعد آروم میگه: جیمینا؟
لبم رو میگزم و نفس عمیقی میکشم.
- نفهمیدم تویی ته.
- یعنی اگه کس دیگه‌ای بود سرش داد میزدی؟
- بیخیال!
- صدات چرا گرفته؟
سرفه کوتاهی میکنم و گلوم رو صاف میکنم.
- نگرفته.
نچی میکنه.
- کجایی؟
- خونه.
- آها...خوبی؟
- آره.
خوبم؟ نه نیستم. آرامش ندارم و نمیدونم چرا...نمیدونم چرا مغذم درگیره و اصلا درگیر چیه.
- ته؟
- بله؟
- میگم...میای پیشم؟
- چی؟
نفسم رو تند بیرون میفرستم.
- بیا پیشم!
صدای خندیدن آرومش میاد و لبخند رو لبم میاره.
- باشه.
گوشی رو قطع میکنم و دوباره چمشم‌هام و میبندم.
نمیدونم چقدر میگذره که با صدای فریاد خانم لی از طبقه پایین به خودم میام.
- قربان؟ جیمین شیییییی؟
بی توجه غلتی میزنم و همونطور یقه اسکیم رو از تنم در میارم و جایی پرت میکنم که نمیدونم کجاس.
یکم بعد صدای نزدیک شدن قدم‌هایی میاد و بوی شکلاتیش تو بینیم میپیچه.
لبخندی میزنم.
دستش رو روی شونه‌م میزاره و تکونم میده.
- خوابی؟
چیزی نمیگم و دوباره تکونم میده.
- خوابیدی؟ آره خوابی.
دستش آروم پایین‌تر میره و روی کمرم حرکتش میده و حس میکنم تنم مور مور میشه.
- عووو نگاه کن چه بدنی داری. مرتیکه نمیتونستی اینوری بخوابی سیکس پکات و ببینم؟
لبم رو گاز میگیرم تا نخندم.
دستش رو از پشت، روی شکمم میزاره.
- نمی‌بینم ولی حداقل که میتونم بهشون دست بزنم.
دستش رو دَورانی روی شکمم میکشه. قلبم تند تر از حدمعمول میتپه.حس میکنم دوباره تنم گُر میگیره و وقتی بیشتر سمتم خم میشه و نفساش رو حس میکنم دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم.
سمتش برمیگردم و با یک حرکت زیرم میندازمش.
ته با چشم‌های گرد کیوتش نگاهم میکنه و آب دهنش رو قورت میده.
- مگه...مگه خواب نبودی؟
نیشخندی میزنم و همونطور که به لب‌هاش خیره شدم میگم: بهش دست بزن!
با بهت میگه: چی..‌کار کنم؟
- بهشون...دست...بزن!
یهو قرمز میشه و با دستش سعی میکنه از رو خودش بلندم کنه.
- خج...خجالت...بکش!
میخندم و با دست چپم دوتا دستش رو بالای سرش میبرم و با دست راستم موهاش رو نوازش میکنم.
- مگه تا الان نمیخواستی دست بزنی؟
هینی میکشه.
- مرتیکه من غلط بکنم بخوام دست بزنم...آیگو!
قرمز تر میشه و سعی میکنه به هرجایی نگاه کنه به جز من.
متعجب به قیافه گوجه شده‌ش نگاه میکنم.
- چرا همچین میکنی ته؟ مگه نمیخواستی بهـ...
حرفم رو نصفه میزارم و تازه میفهمم جریان چیه.
بلند میزنم زیر خنده و بریده بریده میگم: پسر تو...تو...خیلی...منحرفی.
از شدت خنده خودم رو نمیتونم کنترل کنم و برای اینکه روش نیوفتم سریع خودم رو روی تخت میندازم.
قهقهه‌ای میزنم.
- من...سیکس...پکام و گفتم.
سریع روی تخت میشینه و حق به جانب میگه: منم...همونارو گفتم.
- باشه...باشه.
دوباره میخندم و سرم از شدت خنده به عقب پرت میشه.
- نخند. جیمینا...من سیکس پکات و گفتم.
لبم رو گاز میگیرم و سرم رو آروم تکون میدم.
- آره...آره میدونم.
نچی میگه و یهو سمتم میپره و به سینه‌م ضربه میزنه.
- اصلا تو منظورت و بد رسوندی. یعنی چی بهش دست بزن؟ مثل آدم صحبت کن خب.
دوباره میخندم و دست‌هاش رو تو دستم میگیرم تا با ضربه‌هاش سینه‌م رو سوراخ نکنه.
بعد اینکه قشــنگ میخندم با لحنی که هنوزم ته مونده خنده‌م توش موج میزنه میگم: ته آفرین که انقدر مغز پاکی داری. بهت افتخار میکنم.
زیرلب فحشی بهم میده که برگام میریزه.
- علاوه بر این که منحرفی بی‌ادبم هستی.
چشم بازار و کور کردم.
میخندم، عصبی از جاش بلند میشه.
- از خداتم باشه. دوست نداری میرم.
میخواد سمت در بره که محکم مچ دستش رو میگیرم و سمت خودم میکشمش و میندازمش تو بغلم.
دستم رو محکم دورش حلقه میکنم.
تقلا میکنه تا بره اما محکم‌تر میگیرمش و توی موهاش نفس میکشم.
- ولم کن!
با صدایی که به خاطر آرامش تزریق شده به وجودم آروم شده میگم: قهر نکن کیوتی. یکم اینطوری بمون آرومم کن!
- یعنی من آرومت میکنم؟
- اوهوم.
ریز میخنده و دستش رو روی دستم که روی شکمش قرار دادم میزاره.
- خوب دل میبریا جیمینا.
نیشخندی میزنم.
- آره میدونم خیلیا بهم گفتن.
یهو دستم رو بالا میبره و گاز محکمی از کف دستم میگیره.
داد میزنم و دستم رو عقب میکشم.
- چته؟
خیلی ریلکس میگه: خیلیا غلط میکنن عزیزم.
- خب خیلیا غلط میکنن، چرا دست من و گاز میگیری؟
- چون تو دلبری میکنی دیگه.
اخمم از بین میره و محکم به خودم فشارش میدم.
- میدونی؟ کلاً وحشی‌ای دست خودت نیست.
میخنده و میگه: میدونم.
- چطوری اومدی بالا؟
- با پام.
پوکرفیس نگاهش میکنم.
- منظورم اینه کی در و باز کرد؟
- خانم لی.
- آها پس برای همون داد میزد.
- آره...میخواست بیای پایین که انقدر داد زد جواب ندادی من اومدم بالا.
- اوم.
- بریم پایین؟
- برای چی؟
- خب...تلویزیون ببینیم یا...
به ساعت روی دیوار که « دوازده شب» رو نشون میده نگاه میکنم.
- نظرت چیه بخوابیم؟
بهم نگاه میکنه و میگه: یعنی من اینهمه راه اومدم تا اینجا که فقط بخوابیم؟
نیشخندی میزنم و به لبش خیره میشم.
- خب منم بدم نمیاد کارای دیگه کنیم.
چشم‌هاش رو ریز میکنه و با تهدید میگه: میزنمتا.
میخندم و محکم بغلش میکنم.
یکم بیشتر سمت خودم میکشمش.
- جیمینا اگه یکم دیگه به خودت فشارم بدی باهات یکی میشم.
ابروم رو بالا میندازم.
- پیشنهاد خوبیه.
- چی...
با یک حرکت روی خودم میندازمش و دستم رو دورش حلقه میکنم.
هینی میکشه.
- یااا جیمینا!
میخندم و با دست آزادم کنترل چراغ اتاق رو از کنار تخت برمیدارم. چراغ رو خاموش میکنم و پتو رو رومون میکشم.
- بخواب ته. صد در صد بهترین خواب عمرم امشبه.
لبخندی میزنه و سرش رو به سینه‌م میماله.
- برای منم جیمینا.
چشم‌هام رو میبندم و با بوی شکلاتیش که تو بینیم پیچیده به خواب میرم.
_________________
فن آرته هارتم و پوکوند🥺❤️
ووت😘✨

you are for me|minvDonde viven las historias. Descúbrelo ahora