داخل حیاط عمارت پارک میکنم و کیف و گوشیم رو تو دستم میگیرم. سمت ورودی عمارت میرم و در میزنم. خانم لی در و باز میکنه. با عحله سمت پله ها میرم.
- آقای پارک غذا نمیخورین؟
همونطور که از پلهها بالا میرم میگم: نه ممنون.
در اتاقم و باز میکنم و کیفم رو روی زمین میندازم.
مستقیم سمت لب تابم میرم و ایمیلم رو چک میکنم.
لیستی که هوسوک برام فرستاده رو با دقت میخونم و کسایی که میشناسم رو خط میزنم.
اسامی باقی مونده رو برای هانجونگ میفرستم و همراهش مینویسم: پسر، درشت هیکل، چشم گرد و پوست برنز. پیداش کن!
لبتابم رو میبندم نفس عمیقی میکشم. ایکاش الان عطر شکلاتی ته تو فضا پخش بود و میتونستم بوش رو هردقیقه حس کنم.
پوفی میکشم و خودم رو روی تخت میندازم. حس میکنم بدنم ضعف داره. تنم لرزش خفیفی داره.
گوشیم رو برمیدارم و پیج اینستای کوک و باز میکنم. تو پستهای زیادی که گذاشته دنبال عکس مشترکی با ته میگردم.
- چقدرم عکس انداخته مرتیکه.
به تیکهکلام ته که افتاده تو دهنم میخندم.
بالاخره عکس مشترکش با ته رو پیدا میکنم و با ذوق میزنم روی عکس.
کپشنش نوشته: دوست جونی
و دوتا استیکر قلبم گزاشته.
چقدر بچهس این. یکم که روی عکس ته زوم میکنم و قربون صدقه چهره بینقصش میرم یک ضربه روی عکس میزنم تا ببینم ته رو تگ کرده یا نه.
پیج ته که بالا میاد نیشخندی میزنم.
وارد پیجش میشم.
هیچ پستی نزاشته اما دوتا هایلایت استوری داره.
اولیش چند تا آهنگ از خواننده مورد علاقهشه پس رد میکنم و میرم هایلایت بعد.
با دقت عکسهاش و نگاه میکنم.
عکس اول روی صندلی نشسته و لباس سبز تنشه و با کیوت ترین حالت ممکن میخنده.
عکس دوم چشمهاش و بسته و لبخند رو لبش خیلی دلبره.
عکس سوم و که میبینم گوشی از دستم سر میخوره و میوفته رو صورتم.
« آخ» آرومی میگم و گوشی رو از روی صورتم برمیدارم. عکسش رو با دقت نگاه میکنم. آب دهنم و قورت میدم و لبم رو با زیون تر میکنم.
موهای مشکیش روی صورتش ریخته و داره میخنده. دستش جلوی دهنشه و پوست سفیدش خیلی تو چشمه.
ضربان قلبم تند میشه. ایکاش الان میتونستم ببینمش.
پوفی میکشم و گوشی رو کنارم روی تخت پرت میکنم. الان داره چیکار میکنه؟ کجاس؟ میتونم بهش زنگ بزنم؟
گوشی رو دوباره توی دستم میگیرم و روی شماره ته مکث میکنم.
بزنم؟ نزنم؟ قبل اینکه منصرف بشم روی شمارهش کلیک میکنم و وقتی صدای بوق توی گوشم میپیچه لعنتی به خودم میفرستم.
الان بگم چرا بهت زنگ زدم؟ چه بهونهای بیارم؟ اصلا...اصلا دلم خواست. دلم براش تنگ شده میخواد صداش و بشنوه به من چه؟
- بله؟
چشمهام گرد میشن و سرفه خشکی میکنم.
- سلام.
- سلام جیمینا.
جیمینا؟ چرا انقدر قشنگ صدام میکنه؟ چرا انقدر شیرین میگه اسمم رو؟
- چیزی شده؟
- نه مگه قراره چیزی بشه؟
- پس چرا زنگ زدی؟
خب سوالش و پرسید بالاخره.
گلوم رو صاف میکنم و خشک میگم: دلم خواست!
ناباور میخنده.
- دلت خواست؟ خب منم الان دلم میخواد قطع کنم.
متعجب به صفحه گوشی که پایان تماس رو نشون میده خیره میشم.
عصبی دوباره شمارهش رو میگیرم.
- بــــله؟
- یااااا چرا قطع کردی؟
با لحن مسخرهای میگه: دلم خواست!
میخندم و سکوت میکنم. هیچی نمیگم و اونم هیچی نمیگه. صدای نفسهاش رو میشنوم و ایکاش الان پیشم بود. کنارم، کنار من.
- میشه همو ببینیم؟
با دست روی دهنم میکوبم. کی گفت من حرف بزنم؟ وای خدا. آب دهنم رو قورت میدم و گوشی رو یکم از خودم فاصله میدم. ضربهای به پیشونیم میزنم و دوباره گوشی رو کنار گوشم میارم.
- ببینیم؟
مردد لب میزنم: اشکالی داره؟
میخنده و آروم میگه: نه نداره. کجا؟
برگام میریزن.
- میام دنبالت.
- باشه.
گوشی رو قطع میکنم و به چونهم میچسبونمش.
الان قبول کرد؟ واقعا؟ یعنی الان دارم میرم ته رو ببینم؟
سریع از جام بلند میشم. سمت کمدم میرم و کت مشکی براقم رو بیرون میزارم. لباس طوسی براقم رو برای زیرش انتخاب میکنم. شلوار مشکی جذبم رو پام میکنم. سمت آینه میرم. موهام رو پایین مرتب میکنم و عطرم رو روی لباسم خالی میکنم.
لبخندی به خودم میزنم و با سرخوشی از پله ها پایین میرم.
- چیه کِیفت کوکه؟
به نامجون که روی کاناپه لم داده نیشخندی میزنم و بدون اینکه جوابش رو بدم از خونه بیرون میزنم.
سوار ماشین میشم و بعد اینکه وارد خیابون میشم پام رو روی پدال گاز بیشتر فشار میدم تا زود برسم و ته رو ببینم.
تمام طول مسیر رو فقط به ته فکر میکنم و وقتی جلوی در خونهشون میرسم تازه به خودم میام.
میخوام بهش زنگ بزنم و صداش و بشنوم ولی فقط یک پیام«رسیدم» میفرستم و منتظرش میشینم.
حدودا پنج دقیقهس که منتظرشم. پوفی میکشم و گوشیم رو برمیدارم تا بهش زنگ بزنم.
صدای باز شدن در که میاد سرم رو بلند میکنم.
لباس قرمزی با طرح های ریز مشکی پوشیده و موهای بلوندش رو صورتش ریخته و شلوار جذبی پوشیده که فرم قشنگ پاهاش رو به خوبی نشون میده.
به قفسه سینهش خیره میشم. باز سه تا دکمه اولش بازه.
کنارم میشینه و سلام میده.
- سلام خوبی؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون میده. حرکت میکنم و وقتی وارد خیابون اصلی میشم میگم: خب کجا بریم؟
سمتم برمیگرده.
- نمیدونم تو بگو!
دنده رو جابهجا میکنم و یکم فکر میکنم. با یاداوری برج نامسان لبخندی میزنم.
راهم رو سمت برج کج میکنم.
- کجا میریم؟
- میفهمی.
شونه بالا میندازه و گوشیش رو به ضبط وصل میکنه.
- دیگه میدونم آهنگت چقدر چرته پس خودم میزارم.
بهش چشم غره میرم و اون ریز میخنده.
آهنگ بیس دارش رو میزاره و خودش رو با ریتم اهنگ تکون میده.
لباسش نازکه و انگار واقعا عقل نداره.
- تو این سرما چرا این و پوشیدی؟
به خاطر صدای بلند اهنگ نمیفهمه چی میگم و به گوشش اشاره میکنه.
دستم رو تو هوا تکون میدم و زیرلب میگم: ولش کن.
اون فقط میرقصه و من با حضورش شاد میشم. به حرکاتش و کیوت بازیهاش میخندم و خب...قلبم هم بی قراری میکنه.
ماشینم رو تو یکی از کوچه های نزدیک برج پارک میکنم.
- پیادهشو.
به دور و اطراف نگاه میکنه و بعد اینکه ماشین رو قفل میکنم سمت خروجی کوچه راه میوفتیم.
- کجا میریم؟
کی میرسیم؟
دوره؟
همش باید پیاده بریم؟
خب چرا با ماشین نیو...
دستم رو روی دهنش میزارم.
- بسه چقدر حرف میزنی سرم درد گرفت.
میخنده و سرش رو تکون میده.
دستم رو از روی دهنش برمیدارم و اون ضربهای به بازوم میزنه.
- خب بگو کجا میریم؟
با دستم به برج اشاره میکنم.
- اونجا.
با ذوق میخنده.
- ایول.
لبخندی میزنم و وقتی وارد لابی برج میشیم و بلیط میگیرم از ذوق ورجه وورجه میکنه.
بالای برج میرسیم و دیگه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشه. فضای این بالا عجیب آرامش داره و این آرامش سکوت و مهمون اطراف کرده. روی یکی از نیمکت ها میشینیم.
دوتایی به شهر که نورش تو چشمه خیره میشیم. نفس عمیقی میکشم و سمت ته برمیگردم. انگار بدنش لرزش کمی داره.
- سردته؟
سرش رو بالا میندازه. این بالا از پایین سردتره و خب برای من نه اما برای ته خیلیی سرده.
کتم رو درمیارم و روی شونهش میندازم.
- ممنون نمیخ...
- هیس!
لبش رو داخل دهانش میکشه و سرش رو تکون میده.
سمت دکمه هاش میرم و یکی یکی میبندمشون. نوک انگشت هام به بدنش برخورد میکنه. چقدر سرده.
- تو سردت نیست؟
سرم رو بالا میندازم و دوباره به روبهروم خیره میشم.
- چقدر قشنگه اینجا!
صداش میلرزه و نشون میده هنوز گرم نشده.
دستم رو دورش میندازم و یهویی سمت خودم میکشمش.
با چشم گرد نگاهم میکنه.
- چی..چیکار میکنی؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم میگم: گرمت میکنم.
خودش و عقب میکشه تا از آغوشم بیرون بیاد اما من محکمتر نگهش میدارم.
- بمون!
نگاهش روی صورتم میچرخه و وقتی بهش نگاه میکنم نگاهش رو میدزده.
به کیوت بودنش لبخندی میزنم.
- چرا همه چیت برام بامزهس؟
میخنده.
- برات بامزهم؟
سرم رو تکون میدم و مستقیم توی چشمهاش خیره میشم.
- خیلی.
نمیدونم چی میشه که سرم بهش نزدیکتر میشه و نگاهم روی لبش میشینه.
با صدای آرومی میگم: رژ لب میزنی؟
اون گیجِ فاصلهی نزدیکمونه و من انگشت شصتم رو روی لبش میکشم.
- لبت خیلی نرمه.
صدای تپش قلبم توی گوشم میپیچه و بازم دلم میخواد سرم رو توی گردنش ببرم.
از لباش چشم برمیدارم و سرم رو توی گردنش میبرم.
با صدام که خشدار شده میگم: گردنت دیوونهم میکنه!
بیشتر روش خم میشم و محکمتر توی آغوشم فشارش میدم. ضربان بالای قلبش رو حس میکنم.
- میخوام واسه همیشه تو این حالت بمونم.
اون سکوت کرده و وقتی لبم روی گردنش به حرکت درمیاد دستش رو روی قفسه سینهم قرار میده.
دندون نیشم بیرون زده و میدونم الان چشمهام شدیدا قرمز شده و خمار. خمار تهیونگ.
بیاراده نوک زبونم رو روی گردنش میکشم. لرزی میکنه و یهو ازم جدا میشه. سریع صورتم رو برمیگردونم تا دندونهام رو نبینه.
بازم سکوت و سکوت. فقط به روبهروش خیره شده. از دندونهام تیری به سرم میکشه. حس میکنم نفسم بالا نمیاد و تنم توان نداره. نفس عمیقی میکشم و از جام بلند میشم. یهو سرم گیج میره و دستم رو به نیمکت میگیرم تا نیوفتم.
- چیشد؟
میاد و کنارم وایمیسه. صورتم رو پایین میگیرم تا نبینه.
- جیمینا خوبی؟
تو این حال بدم هم با شنیدن جیمینا گفتنش ذوق میکنم.
سرم رو تکون میدم و میخوام صاف وایستم که دوباره سرم تیر میکشه.
لعنتی یادم رفت کیسه خونم رو بخورم.
- چرا انقدر رنگت پریده؟ زنگ بزنم اروژانش؟
با صدای تحلیل رفتهم میگم: چیزی نیست.
دستش رو دور شونم میندازه و کمکم میکنه صاف وایستم.
- بیا بریم حالت خوب نیست.
با سختی راه میرم و تنم درد میکنه. دقیقاً نمیدونم کجام درد میکنه فقط میدونم تمام تنم تیر میکشه.
کنار ماشین که میرسیم دستم رو به کاپوت ماشین میگیرم و بهش تکیه میدم.
- کلید ماشین و بده من برونم!
با سرم به جیب شلوارم اشاره میکنم.
سوییچ و از جییم در میاره و کمکم میکنه تا بشینم تو ماشین. پشت فرمون میشینه و استارت میزنه
بریده بریده میگم: بلدی؟
سرش و تکون میده.
- جین هیونگ بهم یاد داده.
سرم رو به پشتی صندلی تکیه میدم و زبونم رو روی دندون نیشم میکشم تا زودتر بره تو.
چشمهام رو میبندم.
- کجا بریم؟ آدرس خونتون و بده!
سرفه خشکی میکنم و آدرس رو بهش میگم.
نمیدونم چقدر میگذره و چقدر با این سرمای تنم دستوپنجه نرم میکنم و با گفتن« رسیدیم» ته به خودم میام.
چشمم رو باز میکنم و به داشبورت ماشین اشاره میکنم.
- ریموت و بردار.
ریموت و برمیداره و در رو باز میکنه. داخل حیاط میره و ماشین رو نگه میداره.
سریع پیاده میشه و سمت در من میاد، در رو باز میکنه.
- بیا.
دستش رو زیر کتفم میندازه و منو بلند میکنه. گلوم خس خس میکنه و آروم نفس میکشم.
در رو با پاهاش میکوبه و خانم لی سراسیمه در رو باز میکنه.
- آیگو! آقای پارک چیشده؟
ته با صدایی که معلومه خیلی تحت فشاره میگه: اجازه میدین بیایم داخل؟
خانم لی کنار میره و ته من رو دنبال خودش میکشه.
خانم لی به طبقه بالا اشاره میکنه.
- ببریدشون بالا من نامجون شی رو صدا کنم.
ته با قیافه زار به پله ها نگاه میکنه و سرش رو تکون میده.
وقتی به پلهها میرسیم وزنم رو روی نردهها میندازم تا ته بیشتر از این خسته نشه.
از پلهها بالا میریم و به در اتاقم اشاره میکنم.
در و باز میکنه و آروم من رو روی تخت میزاره.
نگاهش رو توی اتاقم میچرخونه.
- چه اتاق ترسناکی داری.
دستش رو روی شونهم میزاره و کمکم میکنه بخوابم. دهنم رو باز نمیکنم تا دندونهام و نبینه.
نامجون وارد اتاق میشه و نگران سمتم میاد.
- جیمین! چی شده؟
به رنگ پریده و چشمهای قرمزم که نگاه میکنه خودش جریان و میفهمه.
- بسته رو نخوردی؟ چرا انقدر سر به هوایی احمق؟
ته جلو میاد و متعجب میگه: بسته؟ جیمین تو مریضی؟ میدونستم! همتون مریضین که انقدر رنگ و روتون پریدهس.
یهویی کنار تختم، روی زمین میشینه و هاله اشک چشمش رو میپوشونه.
- خوب نمیشید؟ چه مریضی داری؟ خوب میشی آره؟
لبخندی میزنم و به ناجون نگاه میکنم.
نامجون دستش رو زیربغل ته میندازه و بلندش میکنه.
- خودم رو معرفی نکردم. نامجون هستم عموی جیم.
ته سرش رو خم میکنه: تهیونگ هستم. همکلاسی جیمین.
نامجون سرش رو تکون میده و لبخندی میزنه. دست ته رو میکشه و از اتاق بیرون میبرتش. قبل رفتن ته به نگاه نگرانش لیخندی میزنم و نامجون در رو میبنده. یکم که میگذره خانم لی داخل میاد و سینی که بسته خون توش قرار داره رو روی میز کنارم میزاره
- بفرمایید جیمین شی.
کمکم میکنه بشینم. با سرم به در اشاره میکنم و زیرلب میگم: ممنون.
از اتاق بیرون که میره و در رو میبنده با دندونم کیسه خون رو پاره میکنم و با تمام وجودم مایع درونش رو به ته حلقم میفرستم.
کیسه خالی رو روی میز کنارم میندازم و نفس عمیقی میکشم. دیگه از سرگیجه خبری نیست و حالم کمکم داره بهتر میشه.
یهو ته داخل میپره و بلند میگه: خوبی؟
دستم رو روی قلبم میزارم و به اون که به قیافه ترسیدهم میخنده چشم غره میرم.
- جیمین مریضیت چیه؟ عموت یک سری چیزا گفت که فهمیدم داره میپیچونتم. میشه بگی؟ میشه بگی خوب میشی؟
کنارم روی تخت میشینه و منتظر به چهرهم خیره میشه. ایکاش میتونستم الان بغلش کنم و چشمهای نگرانش رو ببوسم.
دندون نیشم هنوز داخل نرفته و نمیتونم حرف بزنم.
- جیمینا بگو.
قبلا گفته بودم جیمینا گفتنش دیوونم میکنه؟
دستش رو میکشم و صورتش رو نزدیک خودم میارم. سر اون کنار صورت منه. لبم رو سمت گوشش میبرم و آروم میگم: مریض نیستم. هیچکدوممون. فقط...
لبمهام رو روی هم فشار میدم.
اگر بهش بگم واکنشش چیه؟ باور میکنه؟ اگه باور کنه میره؟ دیگه نمیتونم داشته باشمش؟
کنار گوشم میگه: فقط چی؟
نفسش به گوشم میخوره و بوی عطرش تو بینیم میپیچه. من از دستش نمیدم. یک روزی میفهمه چه الان چه بعدا. ولی مهم اینه که من نمیزارم بره.
- ما ومپایریم.
سرش رو عقب میاره.
- چی هستین؟
دهنم رو باز میکنم و وقتی چشمش به دندونم میوفته چشمش گرد میشه.
- ها؟
- ومپایر.
عقب میره و از تخت روی زمین میوفته.
- شوخی میکنی. امکان نداره.
از جام بلند میشم و کیسه خون که خالی شده اما هنوز قطرههای خون توش هست رو بهش نشون میدم.
- امکان داره.
خشکش زده و هیچ حرکتی نمیکنه. موهام رو به بالا میدم و سمتش میرم.
آروم عقب میره و من جلوتر. وقتی به دیوار برخورد میکنه با بغض میگه: نمیشه. میدونم نمیشه. اینا الکین.
روی زانوم میشینم و دستش رو توی دستم میگیرم.
- ته واقعیه. میدونم ترسیدی اما لطفا زود قضاوت نکن. نرو! فرار نکن!
دستش رو از دستم بیرون میکشه و از جاش بلند میشه با دو سمت در میره و خودش رو از اتاق بیرون پرت میکنه.
آهی میکشم و به زمین خیره میشم.
نمیزارم بره. با خودش کنار بیاد میرم سراغش.
روی تخت میشینم و آرنجم رو روی پام میزارم و خم میشم.
- دروغ گفتی؟
به ته که تو چارچوب در وایساده نگاه میکنم.
سرم رو بالا میندازم و اون دستش رو روی صورتش میکشه. توی اتاق رژه میره و از اینور میره تا اونور اتاق.
- آخه نمیشه. مگه فیلمه؟ اصلاً چطوری آخه؟ پس چرا هیچکس نفهمیده تا بگه؟ اصلاً چرا نفهمیدم؟ وای.
از جام بلند میشم و راهش رو سد میکنم.
- ته میفهمم باورش برات سخته. حق داری.
میدونم ترسیدی ولی ما بهت آسیبی نمیزنیم.
دستش رو جلو میاره و با نوک انگشتت دندون نیشم رو لمس میکنه. بهش فشار میاره و زیرلب میگه: واقعیه.
یهو داد میزنه: واقعیه؟
رنگش میپره و چشمهاش نیمه بسته میشه.
- دارم خواب میبینم
تنش بی حس میشه و قبل از اینکه روی زمین سقوط کنه کمرش رو میگیرم. آروم روی تخت میزارمش و چند بار به صورتش ضربه میزنم.
- ته؟ ته؟....اه...لعنتی.
خانم لی رو صدا میزنم و بهش میگم تا آب بیاره. وقتی لیوان آب رو دستم میده روی صورت ته خالیش میکنم.
هینی میکشه و از جا میپره.
وقتی من رو میبینه جیغ میزنه و با دستش به عقب هلم میده.
رو به خانم لی میگم: برو بیرون لطفا.
وقتی از اتاق بیرون میره سمت ته میرم و دستم رو محکم دورش میندازم.
- نه...برو عقب! بهم دست نزن! تو...تو چی گفتی؟ تو گفتی ومپایری؟ تو..تو...
دستم رو روی دهنش میزارم و سرم رو کنار گوشش میبرم.
نفس میزنم: ته آروم. من هیچ آسیبی نمیزنم بهت.
دوباره جیغ میزنه: دروغ میگی.
بیشتر تو بغلم فشارش میدم و کمرش رو میمالم.
کنار گوشش میگم: هیــــس.
تقلا میکنه اما ولش نمیکنم. به سینهم مشت میزنه اما ولش نمیکنم. فحش میده اما ولش نمیکنم و وقتی آروم میگیره لبخند میزنم.
______________
این پارت خیلی طولانی شد پس لطفا ووت یادتون نره🥺❤️
YOU ARE READING
you are for me|minv
Vampireموقعی که تنم پر شده بود از بی حسی مطلق، تو اومدی و همه چیز رو عوض کردی. تو شدی امیدم و من امیدم رو از دست نمیدم. هیچوقت! پس یادت باشه تو برای منی! Couple: minv\sope\namjin genre: Vampire\School\A little humor\and... |پایان یافته|