part11

621 108 13
                                    

از اینکه نتونستم خودم‌و کنترل کنم عصبی میشم. از جام بلند میشم و سمت چوب تنیس میرم. صدای قدم‌های آروم ته پشت سرم میاد و یک جفت از چوب تنیس‌ها رو برمیداریم.
بدون اینکه بهش نگاه کنم به قسمت دستی چوب اشاره میکنم.
- دستت و اینجا میزاری اینطوری.
مشتم و دور چوب میزارم. زیر لب« آهانی» میگه. به قیافه ناراحتش نگاه میکنم. کلافه چوب و روی زمین میندازم.
- چته؟
به زمین نگاه میکنه و چیزی نمیگه.
- با تواَم ته! چته؟
سرش و بالا میاره و به یقه لباسم نگاه میکنه.
- اسمم و کامل بگو.
به اخم کیوتش نگاه میکنم و سرم و خم میکنم.
- ته. وقتی ته صدات کنم خوشم میاد!
- هرچی میخوای بگو. مهم نیست!
میخواد بره که مچ دستش و میگیرم. انگار برق گرفته باشتش سرش و بالا میاره، وقتی نگاهم به چشم خوش رنگش میوفته انگار حرف زدن یادم میره.
- د...دستم و ول کن.
دوباره تپش قلب لعنتی سراغم میاد.
- میخوام بهت بگم...اه یادم رفت.
نیشخندی میزنه و یکم بهم نزدیک میشه.
- چرا یادت رفت؟ هوم؟
بیشتر نزدیک میشه و فقط یک سانت باهام فاصله داره. بوی عطرش تو بینیم میپیچه. برگام میریزه و با چشم گرد نگاهش میکنم.
با صدای آرومی میگه:چیشد؟ چرا نمیگی چیکار داری؟
دستش و ول میکنم و عقب میرم. دستم و پشت گردنم میکشم. دوباره شدیدا گرمم شده.
- هیچی.
یکی از چوب تنیس‌هارو برمیدارم و سمت تور بازی میرم. ته با نیشخند تو مخش میاد و کنارم وایمیسه. نفس عمیقی میکشم و بهش توضیح میدم باید چیکار کنه.
***
در میزنم و خانم لی در و باز میکنه.
- خوش اومدین.
سرم و تکون میدم و «ممنون» آرومی میگم.
- هی جیمین! خوش اومدی پسر.
نامجون سمتم میپره و محکم بغلم میکنه. دستم و دورش میندازم و به کمرش ضربه آرومی میزنم.
- دلم برات تنگ شده بود!
- هیونگ من و صبح دیده بودی.
ولم میکنه و بهم چشم غره میره.
- خاک تو سرت لیاقت نداری.
به رد خون دور دهنش نگاه میکنم.
- چی خوردی؟
بوی خون تو بینیم میپیچه.
- هیچی اون کیسه خون تو یخچال که طبقه بالا بود و خوردم.
عصبی داد میزنم: یاااا هیونگ اون برای من بود.
میخنده و شونه بالا میندازه.
- هیونگ میدونی اگه نخورم ضعیف میشم. برای چی خوردی؟ مگه ساده‌س الان خون جور کنیم؟
لبخندی میزنه.
- شوخی کردم جیم. برای خودم و خوردم.
بهش چشم غره میرم. انگار نه انگار داره۳۰ سالش میشه. از پله ها بالا میرم و در اتاقم و باز میکنم. خودم و روی تخت پرت میکنم. به کارای امروزم فکر میکنم. دستپاچه شدم؟ وقتی ته نزدیکم شد، دستپاچه شدم!
به پهلوی راستم میچرخم.
چرا باید دستپاچه بشم؟ اصلا چرا امروز به آقای لی گفتم من و تو یک گروه با ته بزاره؟
چرا وقتی میبینمش میخوام بپرم بغلش کنم؟ چرا تپش قلب میگیرم؟ چرا وقتی پیششم راحت میخندم؟
اینا برای من عجیبه. خیلی عجیب! چون من خیلی وقته نخندیدم. من یادم نمیاد تاحالا دستپاچه شده باشم و برای دیدن کسی ذوق داشته باشم.
یعنی؟ یعنی...من...به...ته...حس...دارم؟
شوک زده سر جام میشینم و داد میزنم: ولی اون پسره!
دوباره روی تخت ولو میشم.
خب پسره که پسره. مهم اینه من حس میکنم دوستش دارم و خب...این کافیه!
دوباره میشینم و داد میزنم: اگه اون به پسرا حس نداشته باشه چی؟
روی تخت ولو میشم. من کاری میکنم تا عاشقم بشه. چون من برای اولین بار قلبم برای کسی تپیده و با دیدن کسی لبخند میزنم. من دیگه هیچوقت از ته دست نمیکشم.
لبخندی میزنم. در باز میشه و نامجون سرش و میکنه داخل اتاقم.
- جیمینی بیا شام‌.
- نمیخورم هیونگ.
چشم‌هاشو ریز میکنه.
- به چی فکر میکنی نیشت بازه؟
تو چشمم زل میزنه و وقتی حس سردرد میکنم میفهمم میخواد مغزم و بخونه.
- هیونگ نکن!
پوفی میکشه.
- خب بابا. حالا مگه چی میشه بفهمم؟
کلافه نگاهش میکنم.
- هیونگ میخوام بخوابم میری بیرون؟ برقم خاموش کن لطفا.
پریز لمسی کنار در و فشار میده.
- عه این چرا کار نمیکنه؟ فکر کنم خرابه جی...
یهو همه جا تاریک میشه. عصبی داد میکشم: هیونـــگ. دوباره خراب کاری کردی؟
آره گفتن مظلومش بین داد خانم لی گم میشه.
- نامجونــا. چیکار کردی پایین تاریک شده.
آروم میخندم و نامجون سمت پله ها میره و در و نمیبنده. از این حرکتش متنفرم. از جام بلند میشم و در رو میبندم. یونیفورم مسخره‌م رو از تنم در میارم و زیر پتو میخزم.
با فکر لبخند شیرین ته خوابم میبره و چه رویای قشنگیه بودن اون کنارم!
***

you are for me|minvWhere stories live. Discover now