part24

577 111 6
                                    

جیمین از پله ها پایین میاد و رو به روم وایمیسه.
این چرا انقدر همه چی میاد بهش؟ کی با یونیفورم مدرسه انقد هات و جیگر میشه که این شده اخه؟ پوفی میکشم و زیرلب میگم: هوف.
یک تای ابروش رو بالا میندازه.
- چیه؟
سرم رو بالا میندازم.
- هیچی.
سرش رو تکون میده و دستم رو میکشه سمت چپ سالن.
- اوکی. بیا بریم صبحونه بخوریم.
در سفید رنگی رو باز میکنه و من فکم میچسبه کف زمین.
دکور زرشکی، مشکی و میز جزیره بزرگ وسط اشپزخونه، لوستر و یخچال و گاز و فر لاکچری. اینجا از کل زندگیه من قشنگ تره که.
زن مسنی که مشغول آشپزی بود سمتمون برمیگرده و چشم‌هاش گرد میشه.
- آقای پارک چیزی شده؟
جیمین دستم و میکشه و صندلی رو برام عقب میکشه و وادارم میکنه بشینم. خودش روی صندلی کنارم میشینه و همونطور که داره لباسش رو صاف میکنه میگه: خانم لی! مگه قراره چیزی بشه؟
این لیه میاد کنار جیمین وایمیسه و خم میشه.
- آخه هیچوقت برای صبحانه نمیاید.
جیمین بهم خیره میشه و میگه: الان میلم باز شده میخوام صبحونه بخورم.
چرا انقدر معنا دار نگاهم میکنه؟ چرا انقد ذهنم میره سمت چیزای منحرفی؟ چرا اینجا انقدر گرمه. یا خدا!
سرفه خشکی میکنم و سرم رو پایین میندازم و با دستم خودم رو باد میزنم.
- الان صبحانه رو حاضر میکنم قربان.
در عرض چند دقیقه میز پر میشه از انواع خوراک صبحونه.
هنوز تو شوک خانم لی‌م که چطوری مثل میگ میگ انقدر تند بود.
جیمین دستش رو دراز میکنه و دهن بازم رو میبنده.
- ایشونم ومپایرن.
آروم سرم رو تکون میدم و نون‌تست رو از کنار جیمین برمیدارم...
***
دکمه ضبظ و دوباره فشار میدم.
- ولی خدایی یک فکری به حال آهنگات بکن. مطمئنی بیست و یک سالته؟
بهم چشم غره‌ای میره و فرمون رو میچرخونه. چه ژستی گرفته پدرسگ. دست چپش رو روی فرمون گزاشته و رو دست راستش تکیه زده.
خیلی دافه ها. ازش چشم میگیرم و نیشخندی میزنم.
- ته ته؟
- اول ته حالا ته ته؟
میخنده و سرش رو تکون میده.
- دلم میخواد.
بهش چشم غره میرم.
- ته ته به بچه‌ها هیچی نگو خب؟
چشم‌هام گرد میشن.
- چی‌و؟
- همین که تو دوست پسر منی دیگه.
سریع سرخ میشم و سمت پنجره برمیگردم.
- یااا...انقدر این و تکرار نکن!
میخنده.
- این که دوست پسرمی؟ چرا تکرار نکنم که دوست پسرمی؟
عصبی ضربه‌ای به بازوش میزنم و زیرلب فحشش میدم. بلند میخنده و میگه: خودتی.
شنید؟ از حرص دادی میزنم و دوباره میزنمش.
بعد از جان‌فشانی های بسیار و کتک خوردن جیمین، تو پارکینگ پارک میکنه و با خنده میگه: پیاده شو تا نخوردمت!
با ترس سریع پیاده میشم و پشت بهش سمت در خروجی وایمیستم.
مرتیکه نخوردمت چیه؟ یکم حیا داشته باش مَرد. من خجالت میکشم این بی‌شعور هی حرفای منحرفی میزنه.
پوفی میکشم و وقتی کنارم وایمیسته باهم سمت در خروجی حرکت میکنیم.
- چرا گفتی به بچه‌ها نگم؟
از حرکت وایمیسه و سمتم برمیگرده. دست‌هاش رو دور صورتم میزاره و میگه: چون میخوام ازت محافظت کنم.
قلبم تا مرز انفجار میره وقتی سرش رو نزدیکم میکنه و  میگه «نمی‌خوام آسیب ببینی» لبش با لبم برخورد میکنه، از هیجان دستم رو به کتش میگیرم و مشت میکنم.
- لعنتی!
دستم رو میگیره و پشت ماشین شاسی‌بلندی، میکشه. من رو به بدنه ماشین میکوبه و بهم میچسبه.
- چرا انقدر خواستنی آخه؟
نفس‌های عمیق و پشت سرهم میکشم تا از تپش‌های قلبم سکته نکنم.
- جیمی..نا!
دستش رو دور کمرم میندازه و پیشونیش رو به پیشونیم تکیه میده.
- جانم؟
به چشم‌های بسته‌ش نگاه میکنم و لبم رو با زبون تر میکنم.
اگه یکم دیگه نریم من میپرم و می‌بوسمش و خب من این و نمی‌خوام، چون بعدش مثل سگ خجالت میکشم.
- کلاس...داریم.
نفس عمیقی میکشه و چشم‌هاش رو باز میکنه.
- به جهنم.
لبش رو روی لبم میکوبه و من ناخودآگاه چشم‌هام بسته میشن.
دستم رو دور گردنش میندازم و خودم رو بیشتر بهش فشار میدم.
وقتی نفس کم میارم ضربه آرومی به سینه‌ش میزنم و اون عقب میکشه.
هر دو نفس نفس میزنیم و من از خجالت سرم رو توی سینه‌ش مخفی میکنم.
آروم میخنده و آغوشش رو برام تنگ تر میکنه.
ریز میخندم و هلش میدم عقب و با دو سمت در خروجی میرم.
- یااااا
پشت سرم میدوعه و من بلند میخندم اما وقتی حیاط خالی و با تک و توک بچه‌ها میبینم پشمام میریزه.
- شت کلاس شروع شده.
بهش چشم غره میرم و داد میزنم: معلومه شروع شده مرتیکه الان با چه بهونه‌ای میخوام برم سر کلاس بگم دیر شد؟
میخنده و دستش رو دور گردنم میندازم.
- من حلش میکنم.
سرم رو به چپ و راست تکون میدم و آروم میخندم.
- خوبه که دنیا رو به چپت میگیری.
- آره خیلی.
- اگه پرسید چرا دیر اومدین چی بگیم؟
وارد ساختمون میشیم.
- یک چیزی میگیم دیگه.
دوباره میخندم.
- معلم‌ها رو هم به راستت میگیری؟
بلند میخنده.
- آره عزیزم من فقط تو رو به وسط میگیرم.
خنده رو لبم خشک میشه و به عقب هلش میدم.
- می‌دونستی خیلی بی‌شعوری؟
دوباره دستش رو دور گردنم میندازه.
- ته ته من منظورم خوب بود. میگم قلب وسطه قفسه سینه‌س، من فقط تو رو به قلبم میگیرم.
وقتی به چشم صادقش خیره میشم نیشخندی میزنم.
- ولی خیلی منحرفیا.
میخندم و وقتی جلوی در کلاس میرسیم میگم: به تو ربطی نداره.
تا میخواد جوابم رو بده خودم رو عقب میکشم و دستش از دور گردنم سر میخوره. چند تقه به در میزنم و در رو باز میکنم.
به آقای چوی که وسط کلاس وایساده سلامی میکنم و سرم رو براش خم میکنم.
جیمین کنارم وایمیسه و یکم گردنش رو خم میکنه و زیرلب میگه: اتفاقا به من خیلی ربط داره سوییتی.
لبم رو میگزم تا نخندم.
آقای چوی سمتمون میاد.
- جیمین شی و تهیونگ شی چرا دیر کردین؟
سکوت میکنم تا جیمین حرفی بزنه اما اونم ساکت میشه. زیرلب میگم: بگو دیگه.
سرش رو تکون میده.
- راستش با ته تو پارکینگ یک کاری داشتیم.
یک لحظه حس میکنم نفسم قطع میشه. با تعجب و پشمای ریخته شده نگاهش میکنم.
- چیکار داشتین؟
با استرس به جیمین خیره میشم اما اون حتی نگاهمم نمیکنه.
- چرخ ماشینم پنچر شده بود مجبور شدیم عوضش کنیم بعد بیایم.
نفس عمیقی میکشم.
- اوم. دیگه تکرار نشه! میتونید بشینید.
لبخندی میزنم و تشکر میکنیم. از کنار جیمین که رد میشم تنه‌ای بهش میزنم و سر جام میشینم.
از کنارم رد میشه و همونطور که دست‌هاش تو جیبشه چشمکی بهم میزنه.
________________
پارت بعدی و کی بزارم؟🤔
ووت لطفا😚❤️

you are for me|minvWhere stories live. Discover now