the end...

609 82 17
                                    

تنم میلرزه و به چهره‌ی ته خیره میمونم.
با صدای دادش به خودم میام و سریع پایین میپرم.
اشکم و پاک میکنم و پاهام و به هم میچسبونم تا سریع‌تر پایین بیوفتم.
با نزدیک شدن به ته لبخندی میزنم و دستم و دراز میکنم تا سمت خودم بکشمش.
تن بی جونش که به خاطر جو هوا بی هوش شده تو بغلم میاد و صدای تپش قلبش و میشنوم.
به پایین نگاه میکنم.
اگه ته و تو آغوشم بگیرمم سالم نمیمونه.
دستای لرزونم و سمت مچش میبرم و مچش و کنار لبم میارم.
قبل از اینکه تردید کنم دندون نیشم و داخل مچش فرو میکنم و سم بدنم و آزاد میکنم.
همه چی توی چند ثانیه اتفاق میوفته و با برخوردمون به زمین ته از آغوشم بیرون پرت میشه و من روی سنگ بزرگی میوفتم.
آروم از جام بلند میشم و به استخون بیرون زده‌ی پام که خبر از شکستنش میده اهمیتی نمیدم.
خودم و کشون کشون پیش ته میرسونم و به چهره‌ی بی حالتش خیره میشم.
هق میزنم و سرم و خم میکنم و روی قفسه سینه‌ش میزارم.
قلبش... نمیزنه؟
خشکم میزنه؟ تنم میلرزه؟ گریه میکنم؟ داد میزنم؟ نه... من فقط... میمیرم.
همونجا سرم و میزارم و چشم‌هام و میبندم.
تا حالا تو خلسه بودی؟ میدونی چطوریه؟ بزار من بهت بگم...
الان من تو خلسه‌م!
هیچی نمیشنوم و به هیچی فکر نمیکنم. مغزم خالیه و حتی حس میکنم فلج شدم.
فقط صدای سوت کر کننده‌ای توی گوشم میپیچه و دور و اطرافم سیاهی میبینم.
آره! من الان تو خلسه‌م... خلسه‌ی رفتن تهیونگ!
|Tae|
صدای فرم گرفتن استخون‌هام تو گوشم میپیچه.
حس میکنم انرژی نامحدودی تو تنمه و تپش قلبم دیوانه وار زیاد شده.
آروم چشم‌هام و باز میکنم و به آسمون خیره میشم.
عجیبه... حتی صدای پرنده‌ها رو هم میشنوم.
به صخره‌ای که ازش پرتاب شدم نگاه میکنم.
پرتاب شدم؟ چرا احساس درد نمیکنم؟ اصلا چطور زنده‌م؟
با تیر کشیدن مچ دستم، دستم و بالا میارم.
دو تا دایره کوچیک رو دستمه و رد خون خشک شده تا آرنجم کشیده شده.
چه خبره؟
نگاهم به سمت جیمین کشیده میشه.
سرش و روی قفسه سینه‌م گذاشته و حرکت نمیکنه، حتی چشم‌هاشم بسته.
دستم و لای موهاش میبرم و نوازشش میکنم.
- جیمینا؟!
|Jimin|
چشم‌هام یهو باز میشن و به سرعت سرم و بلند میکنم.
دستش از لای موهام سر میخوره.
- ته؟
تنش و توی آغوشم میکشم و بلند میخندم.
- تو زنده‌ای... تو زنده‌ای ته!
میخنده و دستش و دورم حلقه میکنه.
- جیمینا؟ چه خبره؟ حس عجیبی دارم! فکر کنم حالم خوب نیست.
خندم خشک میشه و ازش جدا میشم.
به چشم‌هاش خیره میشم.
رگه‌های بنفش و حاله‌ی قرمزچشم‌هاش، رنگ سفید صورتش و زیبایی‌ای که چندبرابر شده.
- تهیونگ تو... تبدیل شدی!
***
با پوزخند به چهره‌ی برزخی لیچ خیره میشم.
- ی ومپایر خونی نداره که بخوای بیرون بکشیش لیچ! پس هِرّی!
صدای نفس‌های پرحرصش لبخند رو لبم میاره.
- پارک جیمین! به هیچ وجه سمت قبایل ما پیدات نشه! چون اینسری نابودت میکنم.
قبل از اینکه جوابش و بدم با سرعت میره و دار ودسته‌ش هم پشت سرش میرن.
لبخند عمیقی رو لبم میشینه و سمت بچه ها برمیگردم.
- تهیونگ؟ چطوری اینهمه مدت باهم دوست بودیم اما مخت و نزدم؟ لعنتی الان خوشگل تر شدی!
به جونگکوک اخم میکنم و دستم و دور کمر ته میندازم.
- هوی بچه! مراقب حرف زدنت باش.
میخنده و دستش و دور گردنم میندازه.
- باشه اصلا، ما که بخیل نیستیم.
نیشخندی میزنم و به حرف زدن و خندیدن بچه ها نگاه میکنم.
خانواده‌ی من اینجاس! کسایی که برام همه کار کردن و لبخند زدنِ الانم و مدیونشونم!
و عشقم؟ عشقم دستش تو دستمه و خنده‌هاش پروانه‌ها رو تو دلم پرواز میده.

✨🤍

نفسم و بیرون فوت میکنم و زیرچشمی به جین و ته نگاه میکنم.
جین مثل همیشه غر میزنه و دست نامجون و از روی کمرش پس میزنه.
- اه نامجون! برو اونور دیگه! نمیبینی دارم با دوماد حرف میزنم؟
نامجون میخنده و بوسه‌ای روی لپ جین میزاره.
- پس منم میرم با اون یکی حرف بزنم.
نامجون سمتم میاد و شونه‌م رو فشار میده.
- خوبی پسر؟
سرم و تکون میدم.
- بهتر از همیشه.
میخنده و بغلم میکنه.
- همیشه باهم باشید، شاد و زیبا زندگی کنید!
نفس عمیقی میکشم و بغلش میکنم.
- ممنون عمو!
چشمکی بهم میزنه و دست جین و میکشه تا دورش کنه.
ته رو به روم وایمیسه و کشیش کتابش و دستش میگیره.
دستم و سمت ته دراز میکنم و دستش و میگیرم.
کت و شلوار مشکی براقش صد برابر زیباترش کرده و لبخندش تمام وجودم و آروم میکنه.
- پارک جیمین... آیا در شادی و غم، تنگدستی و فراوانی، ناخوشی و تندرستی، کیم تهیونگ را دوست خواهی داشت؟ و او را به همسری خود میپذیری؟
لبم و تر میکنم و دست تهیونگ رو فشار میدم.
- بله!
- کیم تهیونگ...آیا در شادی و غم، تنگدستی و فراوانی، ناخوشی و تندرستی، پارک جیمین را دوست خواهی داشت؟ و او را به همسری خود میپذیری؟
لبخندش قلبم و ذوب میکنه و برق چشم‌هاش برای بار هزارم جادوم میکنه.
- بله.
- با اختیاراتی که به من داده شده من شما دونفر را مزدوج اعلام میکنم.
لبخند پررنگی میزنم و تهیونگ و سمت خودم میکشم. پیشونیم رو به پیشونیش تکیه میدم و نفس عمیقی میکشم.
-  موقعی که تنم پر شده بود از بی حسی مطلق، تو اومدی و همه چیز و عوض کردی. تو شدی امیدم و من امیدم رو از دست نمیدم. هیچوقت!
پس یادت باشه، تو برای منی!
من عاشقتم کیم تهیونگ.
لبم و روی لبش میکوبم و جیغ و دست مهمونا بالا میره.
دست ته دور گردنم حلقه میشه و همراهیم میکنه.
با خنده ازم جدا میشه و دستش و دورم حلقه میکنه.
- من عاشقتم پارک جیمین!

برای هر آدمی یکی مقدر شده و ی روزی به اون فرد میرسی!
کیم تهیونگ مقدر شده‌ی من بود!...
                         End
_____________________
خب... این فیک اولین فیکی بود که نوشتم... خیلی وقته شروع به نوشتنش کردم و امر‌وز هم پایانش بود.
خیلی ممنونم که همراهیم کردین و تا آخر فیک باهام بودین.
تهیونگ و جیمین فیک من و تنها نزاشتین و با نظراتتون بهمون انرژی دادید.
امیدوارم همیشه حال دلتون خوب باشه و ی روزی مقدر شده‌ی خودتون و پیدا کنید.
آها راستی! حواستون به فیکایی که میخونید باشه... اگر فکر میکنید که هنوز گرایش خودتون رو نمیدونید عجله نکنید و کامل اول خودتون و بشناسید.

و در آخر...
شاد و سرزنده باشید🤍✨

you are for me|minvحيث تعيش القصص. اكتشف الآن