part12

603 115 8
                                    

جلوی آیینه میرم و موهام و مرتب میکنم. عطر سردم و میزنم و کروات مسخره رو شل میکنم. کیفم و برمیدارم و سوییچ و گوشیم و از رو میز چنگ میزنم. از پله ها پایین میرم و بدون خوردن صبحونه از خونه بیرون میزنم.
تهیونگ تو ایستگاه نیست و خب حالم گرفته میشه چون دوست داشتم الان عطرش تو ماشینم پخش بشه.
***
وارد حیاط مدرسه میشم و چشم میچرخونم بچه‌ها رو بیینم. روی نیمکت نشستن و دارن حرف میزنن. سمتشون میرم و سلام بلندی میکنم.
- جیمن شی بیا بشین جای من.
ته توی جمع نیست و همین باعث میشه اخم کنم. روی نیمکت میشینم و جواب احوال پرسی بچه‌ها رو میدم.
- ته کو؟
جیهوپ میخنده.
- ته؟ منظورت تهیونگه؟
یونگی چشمکی میزنه.
- کی صمیمی شدین؟
چشم‌هام و میچرخونم و با دیدن تهیونگ و اون پسره که بهش برخورد کرده بود اخمم پررنگ تر میشه. کنار در ورودی ساختمون وایسادن و حرف میزنن. روشون زوم میکنم و خنده‌های تهیونگ خیلی رو مخه. این پسره پیش منه همش اخم میکنه پیش بقیه میخنده؟ چرا خنده‌هاش برای من نیس؟ عصبی کیفم و رو دوشم میندازم و بدون نگاه و حرفی به بچه‌ها سمت ساختمون میرم. شاید من خیلی دارم بهش فکر میکنم. از کنار تهیونگ با اخم رد میشم و بهش توجهی نمیکنم. اصلا چیشد که حس کردم ازش خوشم میاد؟ عصبی در کلاس و باز میکنم ‌و روی صندلیم میشینم. پوزخندی میزنم. امروز صبح چقدر میخواستم ته و ببینم. سرم و تو دستم میگیرم. دندون‌های نیشم به لثه‌م فشار میارن و میخوان بیرون بیان همین حالم و بدتر میکنه.
نمیدونم چقدر میگذره و وقتی عطر شکلاتی تو بینیم میپیچه چشم‌هام و باز میکنم. گوشیم و برمیدارم و خودم و سرگرم گوشی میکنم.
- هی جیمین؟
زیر چشمی بهش نگاه میکنم.
-همم؟
- خوبی؟
سرد بهش نگاه میکنم. من فقط به خودم تلقین کردم. من هیچوقت دیگه نمیتونم کسی و دوست داشته باشم.
تعجب میکنه و ابرو‌هاش بالا میپرن. کیوت  میخنده.
- چیه؟
جوابش و نمیدم و به قلب زبون نفهمم که داره خودش و به در و دیوار قفسه سینم میکوبه فحش میدم. چرا اینطوری شدم؟ من! جیمین! چرا اینطوری شدم؟
عصبی خودکار توی دستم و روی میز‌ میکوبم. نگاه چند نفر و رو خودم حس میکنم اما اهمیتی نمیدم. تهیونگ یکم تو خودش جمع میشه و نگاه زیرچشمیش و حس میکنم. چشمم و میبندم. بوی عطرش داره دیوونه‌م میکنه. از جام بلند میشم و وسایلم رو هم برمیدارم، سمت کوک میرم.
- برو بشین سر جای خودت.
متعجب نگاهم میکنه.
- چرا؟
اخم میکنم و اون بدون هیچ حرف دیگه‌ای میره کنار ته. صدای حرف زدن لیا و هوسوک کنار گوشم میاد و حواسم و به حرفاشون میدم تا سمت ته نره.
- تولدت و چیکار میکنی؟
هوسوک یکم صداش و بالا میبره.
- اوووم. خب میخوام جشن بگیرم تو عمارت. جشن خفن لاکچری.
بلند میخندن و لیا صداش و پایین میاره و آروم با هوسوک حرف میزنه. چون صداشون مبهمه دیگه توجهی به ادامه حرفاشون نمیکنم. اصلا حوصله جشن و ندارم پس خداکنه هوسوک من و دعوت نکنه چون نمیتونم بهش نه بگم.
***
خب طبق معمول خدا به حرفم توجه نکرد و الان دارم حاضر میشم تا برم جشن هوسوک. یک هفته گذشته و تو این یک هفته به ته کوچک‌ترین توجهی نکردم. چند بار خواست نزدیکم بشه و باهام حرف بزنه که با اخمم منصرف شد. با یاد لبخند مستطیلیش لبخند میزنم. الان چه شکلی شده؟
رو به روی آینه وایمیسم. موهام و بالا دادم و کت مشکی رنگم و پوشیدم. چند تا دکمه اول لباس سفیدم و باز کردم و قفسه سینه‌م خودنمایی میکنه چند تره مو روی صورتم ریختم. گوشواره طلایی رنگم و انداختم و یک زنجیر نازک نقره‌ای هم استایلم و کامل کرد.
گوشی و سوییچ ماشینم و برمیدارم و از پله ها پایین میرم. توی ماشین میشینم و با ریموت در حیاط و باز میکنم.
تهیونگم میاد؟ چی میپوشه؟ با پارتنر میاد؟ اگه ببینمش چیکار کنم؟ دو روزه که ندیدمش چون  تعطیلات آخر هفته بوده و خب...من هنوزم میخوام همیشه پیشم باشه‌. نفس عمیقی میکشم و تمام حواسم و میدم به مسیر.
__________
ووت😍❤️

you are for me|minvWhere stories live. Discover now