part37

430 79 25
                                    

جلوی ساختمونشون پارک میکنم و به  ته اشاره میکنم تا از ماشین پیاده شه‌.
پشت در وایمیسیم و دست ته که با استرس به زمین خیره شده رو میگیرم.
- لازم نیست نگران چیزی باشی ته. من کنارتم!
لبخندی میزنه و دستم رو فشار میده.
زنگ در و فشار میدم و با باز شدن در نفس عمیقی میکشم.
وارد خونه میشیم و به لیا که با لبخند متعجبی سمتمون میاد سلام میدم.
نگاهش روی دستمون میچرخه و آروم جوابم و میده.
- چه عجیب! اینجا اومدین! باهم!
لبم رو تر میکنم.
- باید حرف بزنیم!
- باشه بشینید براتون نوشیدنی بیا...
- نه لازم نیست.
ابروش رو بالا میندازه.
- باشه.
روی مبل‌ میشینیم و منتظر بهمون نگاه میکنه.
- من و ته باهمیم.
میخنده.
- خب دارم میبینم دیگه.
- نه... یعنی باهم قرار میزاریم.
لبخندش خشک میشه و نگاهش بین من و ته میچرخه.
- اوه... یهویی بود. تازه‌س؟
- نه یه مدتی میشه.
سرش رو تکون میده.
- تهیونگ؟
ته آروم سرش و بالا میاره.
- بله نونا؟
- کنار این بیشعور حالت خوبه؟
به حالت نیم خیز درمیام.
- یااااااا
میخندن و ته آروم و کیوت سرش و تکون میده.
لبم رو به خاطر تاییدش بین دندونم میگیرم و محو اینهمه نازش میشم، لبخندی به پهنای صورتم میزنم.
سمتش خم میشم و گاز ریزی از لپش میگیرم.
با خجالت عقب هولم میده که بلند میخندم.
- هی جلوی من؟
لیا میخنده و نچ نچی میکنه.
به ته نگاه میکنم و تو چشم‌های هم خیره میشیم.
نمیدونم چقدر میگذره، چقدر محو چشم‌های جادوییش شدم که با صدای لیا به خودمون میایم.
- اگه زل زدناتون تموم شد دلیل اینجا اومدنتون و بگید!
گلوم رو صاف میکنم و دستم رو دور کمر ته میندازم.
- ته میدونه.
لیا چشم هاش و ریز میکنه.
- چی و؟
- اینکه ما ومپایریم.
چشم‌هاش گرد میشن و از جاش بلند میشه.
با قرمز شدن چشم‌هاش و بیرون زدن دندون نیشش ته و بیشتر به خودم فشار میدم.
- جیمین! تو چطور اینکار و کردی؟
- نمیخواستم چیزی و ازش مخفی کنم.
پوزخندی میزنه.
- اگه به فکر خودت و ما نبودی به درک. به فکر تهیونگم نبودی؟
اخم میکنم.
- من همیشه به فکر تهیونگم.
- معلومه! اگه لیچ عوضی و دار و دسته‌ش بفهمن میدونی چه بلایی سر تهیونگ و ما میارن جیمین؟
گلوم رو صاف میکنم و صاف میشینم.
- لیچ... میدونه.
رنگش میپره و بی‌جون روی مبل میوفته.
- تو... تو میخوای نابودمون کنی؟
داد میزنه: ها؟؟؟؟؟
نفس عمیقی میکشم.
- لیا انقدر هول نکن! من و گیر انداختن و بهم حمله کردن اما خب... من فرار کردم. رفتم دنبال ته و بردمش خونه جنگلی. اونجا موندیم تا اینکه امروز صبح فهمیدم نزدیکمونن. سریع اماده شدیم و راه افتادیم اما یهو وسط راهمون سبز شد با دوتا نوچه‌ش.
چشم‌هاش گرد‌تر میشن.
- شما... چطور زنده‌اید؟
اخم میکنم و خم میشم. آرنج‌هام و روی زانوم میزارم و دست‌هام و تو هم قفل میکنم.
- گفتم بهش که ته و تبدیل میکنم.
- قبول کرد؟
- فکر نکنم. دست ته و گرفت و یهو حس کردم ترسید.
لیا سرش و تو دستش گرفت و آهی کشید.
- حس خوبی ندارم.
- عوووم باز هست.
با تردید نگاهم میکنه.
نفس عمیقی میکشم.
- گفت تو قلعه فلوریدا منتظرمونه.
خب فکر نکنم دیگه دهن لیا از این باز تر بشه.
ضربه‌ای به صورتش میزنه‌.
- به فنا رفتیم... هممون.
نفسم رو بیرون فوت میکنم و به ته که از عکس‌العملای لیا ترسیده نگاه میکنم.
- لیا نظرت چیه یکم آروم باشی؟
با چشم و ابرو به تهیونگِ رنگ پریده اشاره میکنم.
سرش و تکون میده و دستش و روی صورتش میکشه.
- خب... عوم... تهیونگ وقتی دستت و گرفت چه حسی داشتی؟ ترسیدی؟
ته سرش و بالا میندازه.
- نه... انگار که... انگار خیالم راحت بود که کاری نمیکنه باهام.
لیا ابروش و بالا میندازه.
- چیزی رو تصور نکردی؟
- نه.
لیا از جاش بلند میشه و کنار ته میشینه.
دستش و آروم تو دستش میگیره و نوازشش میکنه.
- الان میخوام ی کاری کنم خب؟ اصلا نترس! باشه؟
ته سرش و تکون میده و دست من و محکم فشار میده.
لیا دست دیگه‌ش رو روی سر ته میزاره و چشم‌هاش و میبنده.
- تهیونگ تو هم چشم‌هات و ببند.
ته چشمش و میبنده و به وضوح لرزیدن بدنش و میبینم.
با بی حس شدن بدنش سریع دستم و دورش میندازم و تو بغلم میگیرمش.
لیا اخم میکنه و فشار دستش و روی سر ته بیشتر میکنه.
یهو چشم‌هاش باز میشه و از جاش بلند میشه.
ته سرفه میکنه و به هوش میاد.
- لیچ چی دیده بود لیا؟
( لیا توانایی این و داره که اتفاق های گذشته و گاهی آینده رو ببینه)
ته سرش و تو دستش میگیره.
- سرم درد میکنه.
از جام بلند میشم و سمت اشپزخونه میرم. لیوان آبی پر میکنم و برای ته میبرم.
ته نگران به لیا که هنوز ایستاده و با نگاهش داره ته و آنالیز میکنه میگه: لیا اتفاق بدی افتاده؟
لیا میشینه و پوزخندی میزنه.
- بد؟ نه اصلاً... بهتره بگیم مرگ بار.
بی طاقت تو جام تکون میخورم.
- لیا چرت و پرت نگو فقط این و بگو که چه چیز فاکی دیدی؟
- میدونی چرا لیچ ترسید؟
- چرا؟
- چون نتونست چیزی ببینه.
اخم میکنم.
- یعنی چی؟
- وقتی دست تهیونگ و گرفت نتونست چیزی و ببینه و حس کنه. برای همین ترسید و تهیونگ هم حس بدی نداشته.
- چرا؟
- چون که پسری که الان بین دو تا ومپایر نشسته خون خالص داره.
خشکم میزنه.
- من؟ چی دارم؟
به ته که با گیجی نگاهمون میکنه خیره میشم. خون خالص؟
ضربان قلبم بالا میره.
- اینطوری جونش تو خطره. تو خطره آره؟
لیا سرش و تکون میده.
- معلومه جیمین. خودت میدونی خون خالص چقدر برای ومپایرا مهم و خواستنیه. فقط باید ته رو دور کنی. از همه چی.
__________________________
بدبختی پشت بدبختی😂🤦🏼‍♀️
بیچاره جیمین و ته🌚
.
.
.
ووت🤍
کامنت❤️

you are for me|minvWhere stories live. Discover now