part25

577 109 2
                                    

بچه پررو.
به صندلیم تکیه میدم و به حرف‌های آقای چوی گوش میدم.
***
سینی غذام رو روی میز میزارم و روی صندلی دوم میشینم.
جیمین رو به روم میشینه و بهم نیشخند میزنه. البته از صبحه همش داره نیشخند میزنه، چپ میره من و میبینه نیشخند میزنه، راست میره من و میبینه نیشخند میزنه، روبه‌رومه نیشخند میزنه، بالاسرمه نیشخند میزنه.
یکی نیست بگه مرتیکه نفهم تو همینطوری جیگری. هی میری میای نیشخند میزنی نمیگی من سکته میکنم؟
بهش چشم غره‌ای میرم و قاشق پر شده از برنجم رو داخل دهنم میزارم.
حالا جذابیت کشنده‌ش به کنار. این به من گفت کسی نفهمه با همیم. الان خودش راه به راه لبخند تحویل من میده. مردم مگه خرن؟ والا از صبح کوک مثل کنه چسبیده بهم و یک چشمش به منه اون یکی به جیمین.
قاشق بعدی رو سمت دهنم میبرم اما وسط راه خشکم میزنه و قاشق تو هوا میمونه.
جیمین نوک پاش رو نوازش گرانه روی پام کشیده و منِ بی جنبه دوباره تپش قلب گرفتم.
پاهاش رو تا زانوم میکشه و دوباره از مچ پام شروع میکنه.
قاشق رو توی ظرف ول میکنم و سرفه خشکی میکنم.
- داف اعظم چرا انقدر قرمز شدی؟
به چهره نگران کوک فقط لبخند مصنوعی میزنم و سرم رو بالا میندازم.
هیچ تمرکزی ندارم. حتی رو عضله‌های صورتم.
چطوری تمرکز داشته باشم؟ چطوری وقتی جیمین داره پاهام رو از زیر این میز لعنتی نوازش میکنه و با لبخند و خیلی ریلکس داره غذاش رو میخوره، آروم باشم؟
پام رو عقب میکشم و لیوان آب رو بین لب‌هام قرار میدم.
با چشمکی که جیمین بهم میزنه چشم‌هام گرد میشن و آب تو گلوم میپره.
بلند سرفه میکنم و خودم رو محکم نگه میدارم تا از شدت ضربه‌های کوک به کمرم، سرم به میز نخوره.
- تهیونگی تو خوبی؟ چته؟ آب میخوای؟
دستم رو تو هوا تکون میدم تا کوک دیگه به کمرم ضربه نزنه.
- چی تو دهنته؟ تف کن بیرون! تففف...تففف کن!
حس میکنم کمرم داره خرد میشه. با دستم به پاهای کوک ضربه میزنم تا بس کنه اما انگار برعکس متوجه میشه که ضربه‌هاش رو محکم تر میکنه.
یکم دیگه که کمرم له میشه و سرفه‌م قطع میشه یهو داد میزنم: پِدَسَگ کمرم شکست. نکن!
دستش رو که بالا برده بود تا بزنه تو کمرم، تو هوا خشک میشه.
لبم رو گاز میگیرم.
یا خودِ خدا! الان جلو فک و فامیلاش بهش گفتم پدرسگ؟
آب دهنم و قورت میدم و آروم سرم رو سمت بچه‌ها برمیگردونم.
همه‌شون خشکشون زده و قرمز شدن.
نکنه تبدیل بشن بیان بخورنم؟
دوباره آب دهنم رو قورت میدم و دستم رو پشت گردنم میکشم.
- چیزه... منظورم...منظورم...باباش نبود. خودش بود.
چرا حس میکنم رنگشون کبود شد؟ ای بابا اومدم درستش کنم بدتر گند زدم که.
- یعنی...چیزه...
با صدای خنده‌ی بلندشون پشمام میریزه و متعجب بهشون زل میزنم که چطوری دارن از خنده زمین و گاز میزنن.
سمت کوک برمیگردم و میبینم که رو زمین خم شده و با مشت به زمین میکوبه و میخنده.
زیرلب میگم: نمیرین حالا. مگه چی گفتم اینطوری میخندن؟
پوفی میکشم و بهشون خیره میشم.
لیا همونطور که داره بلند میخنده بریده بریده میگه: کوک...فکر...کن...بابات...بابات بفهمه...بهش گفته...سگ.
دوباره قهقهه میزنه و با دستش ضربه ارومی به بازوی هوسوک که کنارشه میزنه و دوباره میپاچن.
سمت جیمین برمیگردم. دستش رو جلوی دهنش گزاشته و سرش پایینه. از لرزش کم شونه‌هاش میفهمم که داره میخنده.
حالا بلند بخندی بزاری ما خنده‌ت و ببینیم چی میشه؟
چشم‌غره‌ای بهش میرم و پوفی میکشم.
چشمم رو توی این جمع دیوونه میگردونم و سرم رو از تاسف تکون میدم.
چقد کم دارن خدایی.
بعد از اینکه خودشون و با خنده تیکه تیکه میکنن از سلف بیرون میایم و دوباره سمت کلاس میریم.
روی صندلیم میشینم و خمیازه‌ای میکشم.
چشم‌هام به زور باز میشن و به شدت خوابم میاد.
آقای لی وارد کلاس میشه.
- لطفا زود برید سالن ورزشی.
بهش چشم غره میرم و عصبی از جام بلند میشم.
مرتیکه یبس. خب قبل از اینکه بیایم تو کلاس از بلندگو بگین باید بریم سالن ورزش تا دوباره برنگردیم.
پوفی میکشم و اولین نفر از کلاس خارج میشم.
***
شرتک و لباسم رو از تو کمد بیرون میکشم و به جیمین که به کمدش تکیه داده و بهم زل زده میگم: مگه جات و با کوک عوض نکردی؟ الان باید کمدت و عوض کنی!
نیشخندی میزنه و بی توجه به حرفم میگه: اینجا لباست و عوض کن! قول میدم نگاه نکنم.
ریز میخندم و زیرلب میگم: آره جون عمت.
سمت اتاقک‌های گوشه رختکن میرم.
دستی بازوم رو میگیره و به شدت برمیگردم.
- اینجا عوض کن!
دستم رو روی دستش میزارم و میکشم تا ول کنه.
- جیمین...مسخره بازی درنیار. خجالت بکش یکم.
اخم میکنه و زیرلب میگه: جیمینا!
لبخندی میزنم و دستش رو از دور بازوم آزاد میکنم.
- جیمینا...
پشمام میریزن و لبخندم محو میشه.
اینی که الان با این لحن آروم و با ناز گفت« جیمینا» من بودم؟
قرمز میشم و با دو سمت اتاقک خالی میرم و خودم رو توش پرت میکنم.
در رو میبندم و بهش تکیه میدم.
خاک عالم تو سرم. واقعا من انقدر با ناز گفتم جیمینا؟
من؟
|Jimin|
همونطور دستم رو هوا مونده و خشکم زده.
حس میکنم قلبم میخواد بپره بیرون و صداش تو گوشم میپیچه.
دستم رو روی قلبم میزارم.
این پسر من‌و جادو میکنه، من‌و دیوونه میکنه و حتی صداش تپش قلبم رو بالا میبره.
حاضرم تمام عمرم هیچکس اسمم رو صدا نکنه و فقط ته با این لحن دیوونه‌ کننده‌ش صدام کنه.
لبم رو میگزم و در کمدم رو باز میکنم.
یونیفورمم رو در میارم و تیشرت رو تنم میکنم.
شلوارم رو در میارم و شرتک رو میپوشم.
چشمم به در اتاقکه تا ته بیاد بیرون و من دوباره اون قیافه کیوتش با لپ‌هاش قرمزش رو ببینم.
در کمدم رو میبندم و پشت ستون روی صندلی کنار ستون میشینم.
منتظر به اتاقک خیره میشم.
یکم که میگذره در رو باز میکنه و سرش رو میاره بیرون.
به دور و اطرافش نگاه میکنه و وقتی میبینه من نیستم لبخندی میزنه و کامل میاد بیرون.
نفس رو بیرون فوت میکنه و سمت کمدش میاد.
پسره‌ی خنگ. آروم میخندم و از جام بلند میشم و از پشت ستون بیرون میام.
سرش رو تو کمدش کرده و داره لباس‌هاش رو تا میکنه.
آروم پشت در کمد وایمیستم و نیشخندی میزنم.
در کمد رو میبنده و وقتی من رو میبینه دادی میزنه و دستش رو روی قلبش میزاره.
____________________
قول میده نگاه نکنه😂🤦🏼‍♀️
کیوتیا ووت فراموش نشه🥺❤️

you are for me|minvWhere stories live. Discover now