امروز کنفرانس خبری در مورد اهنگ جدید بی تی اس، در حال اجراست.
با ما همراه باشید.
جوسونگ دوربین را خاموش کرد و ان را پایین اورد.
میون شی بعد از نشان دادن کارت دعوتش به نگهبان ها، وارد سال عظیمی شد و روبروی سن نشست. لب تابش را در اورد و بازش کرد.
فعلا سن خالی بود و فقط صدای همهمه ی خبرنگار های دیگر داخل سالن میپیچید.
بنر اهنگ جدید روی پس زمینه ی سن نصب شده بود و همه منتظر ورود بنگتن بودند.
میون شی رو کرد به جوسونگ و گفت: برو برام یه قهوه بگیر.
+ اما...
میون شی جدی گفت: اهای! به حرفم گوش کن.
جوسونگ که معلوم بود ناراحت شده است، تعظیم کرد و از سالن بیرون رفت.
اهنگ جدید با صدای ملایمی شروع به پخش شدن کرد و بنگتن از پشت سن، وارد شدند.
هر کدام کت و شلوار های خوش دوختی پوشیده بودند و رو به عکاس ها ژست میگرفتند. صدای چیک چیک داخل سالن طنین انداخته بود و گزارشگر ها در حال تایپ کردن روی لب تاب هایشان بودند.
جوسونگ در حالی که ماگ مقوایی قهوه را در دست گرفته بود، گفت: بفرمایید سونبه نی...
پایش به لبه ی میز گیر کرد و ماگ برعکس شد و قهوه اش روی لب تاب میون شی ریخت. میون شی جیغی کشید و از روی صندلی بلند شد.
_ نه!
همه به سمت او برگشتند اما سریع رویشان را برگرداندند. چیزی جالب تر از جیغ یک خبرنگار در انجا بود. اما تهیونگ هنوز به او خیره شده بود که با اشاره ی مدیر برنامه هایش از ان طرف، به دوربین ها نگاه کرد و ژست گرفتن را ادامه داد.
میون شی لب تابش را برداشت و تکانش داد. با این حال باز هم بی فایده بود.
با غیظ به جوسونگ نگاه کرد و بعد به پشت سن رفت. از روی میز چند تا دستمال کاغذی برداشت و خشکش کرد بعد یکی از شسوار ها را از روی میز های ارایشگر برداشت و روشنش کرد.
انقدر احساس بیچارگی میکرد که دلش میخواست گریه کند. اگر نمیتوانست حین کنفرانس یک گزارش خوب بنویسد، کارش ساخته بود.
بعد از چند دقیقه لب تاب هنوز خیس بود و روشن نمیشد.
وقتی بالاخره توانست لب تاب را با بدبختی روشن کند، با خود فکر کرد خالی کردن اطلاعات ان مهم تر است. ممکن بود ناگهان لب تابش برای همیشه خاموش شود. پس هارد کوچکی در اورد و وارد لب تابش کرد. سریع فایل ها را داخل هارد بارگزاری کرد و از روی لب تاب پاک کرد.
کمی که گذشت، مردی وارد شد و به میون شی گفت بیرون برود چون اعضای بنگتن قرار است برای استراحت برگردند. میون شی خودش را لعنت کرد که نتوانست گزارشی تهیه کند و کنفرانس تمام شده بود.
_ خواهش میکنم. فقط چند دقیقه طول میکشه تا کارم تموم شه.
مرد خواست پافشاری کند که کسی گفت: اقای لی اجازه بدید بمونه.
میون شی به سمت جانگکوک که با بی تفاوتی در حال صاف کردن موهایش جلوی اینه بود، چرخید.
اقای لی باشه ای گفت و اجازه داد میون شی انجا بماند.
میون شی خیلی ساده گفت: ممنون.
و مشغول خالی کردن لب تابش شد.
+ چیکار میکنی؟
میون شی بدون نگاه کردن به جانگکوک گفت: لب تابم خیس شد. دارم خالیش میکنم.
جانگکوک کنار میون شی ایستاد و به کارش خیره شد. چشمش روی هارد سر خورد و با یک حرکت سریع، هارد را در اورد.
_ هی!
میون شی دستش را دراز کرد تا هارد را بگیرد اما جانگکوک هارد را بالا تر گرفت. میون شی جوری که انگار دارد به یک گردنبند طلا نگاه میکند، به هارد خیره شد و مثل بچه ها گفت: خواهش میکنم. برش گردون.
جانگکوک لبخند خرگوش مانندی زد و هارد را تکان داد.
+ متاسفم. نمیشه.
میون شی اخمی کرد و دستش را دراز کرد و پرید. پاهایش بهم گیر کرد و روی جانگکوک افتاد و هردو روی زمین افتادند.
فاصله ی صورت هایشان انقدر کم بود که جانگکوک میتوانست بوی ادامس نعنایی میون شی را احساس کند.
برای چند ثانیه همانطور چشم در چشم ماندند که جانگکوک صدای خنده های خاص سوکیجن به خودش امد و سریع بلند شد.
میون شی از فرصت استفاده کرد و هارد را قاپید.
جانگکوک احساس کرد گونه هایش کمی داغ شده اند. بخاطر همین نفس های تند کشید و سعی کرد جلوی دوستانش عادی رفتار کند.
--
شی هیوک نگاهی به عکس ها کرد.
منشی اش گفت:تازگی ها تهیونگ از زیر کار در میره و فرار میکنه. وقتی تعقیبش کردیم فهمیدیم کجا میره. اون یکی از خبرنگار های...
شی هیوک دستش را بالا اورد تا به منشی اش بفهماند "کافیست"
عکس ها را روی میز گذاشت و گفت: باید تهیونگو ببینم.
--
داشت زیر نگاه شی هیوک اب میشد.
دقیقه های زیادی از امدنش میگذشت و هنوز هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد.
خدمتکاری در اتاق را باز کرد و بعد از گذاشتن فنجان های چای، بیرون رفت.
+ حالت چطوره تهیونگ؟
تهیونگ فنجانش را برداشت و گفت: خوبم. تمریناتمون سخت شده و ...
+ سر تمام تمرین ها میری؟
تهیونگ که کمی از سوالش جا خورده بود، مردد جواب داد: ا...اره.
شی هیوک کشوی پایین میزش را باز کرد و عکس هایی که مخفیانه گرفته بود را روبروی تهیونگ گذاشت.
تهیونگ با دیدن عکس ها، چشم هایش گرد شد. انقدر گرد که هر لحظه ممکن بود بیرون بپرد.
+ اینا رو عکاس هایی که استخدام کرده بودم گرفتن. مدیر برنامه هاتو پیچوندی و یه بار سر ضبط غیبت زده. دیر برمیگردی خوابگاه و ...
+ من برات دستگاه چاپ پولم؟
+ چی؟
تهیونگ نگاهش را به شی هیوک داد و با چانه ی لزرانش گفت: من برات مثل دستگاه چاپ پول میمونم نه؟
بنگ شی هیوک سرش را پایین انداخت و خنده ای کرد.
+ خدای من! معلومه که نه!
تهیونگ صدایش را بالا برد و گفت: پس چرا برام جاسوس گذاشتی و رفت و امدم هامو چک میکنی؟ تو نمیخوای این دستگاه چاپ پول چیزیش بشه درسته؟
شی هیوک که دیگر داشت عصبانی میشد با تحکم گفت: کیم تهیونگ!
تهیونگ داد زد: اون خبرنگار تنها کسی عه که باهام مثل یه ادم عادی رفتار میکنه. اون بهم کیمباب تاریخ گذشته میده و بهم میگه خفه شو! هیچوقت فکر نمیکردم دلم برای این چیزا تنگ شه.
و بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
شی هیوک با درماندگی به صندلی اش لم داد.
او به خوبی میدانست اخر این ماجرا به کجا خطم میشود.
--
_ میشه دوازده وون.
زن خریدار بعد از دادن پول، کیسه اش را برداشت از سوپرمارکت بیرون رفت.
میون شی موبایلش را دراورد و به خواهرش پیام داد: کارم تو فروشگاه تموم شد. به مامان بگو دارم میام.
تلفن را خاموش کرد و بعد از دراوردن جلیغه ی فروشگاه، کیفش را برداشت و بیرون رفت که متوجه باران شد.
سطل اشغال های جلوی در را خالی کرد و به سمت پشت فروشگاه رفت تا ان ها را داخل سطل بازیافت بیندازد. وقتی کیسه ها را داخل سطل انداخت، خم شد تا بند های کفشش را ببندد و متوجه کسی شد که روبرویش نشست.
سرش را بالا اورد و با تهیونگ روبرو شد.
+ میشه یکم نوشیدنی بخوریم؟
میون شی که نزدیک بود جیغ بکشد، گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ کسی نباید ما رو باهم ببینه.
تهیونگ اه خسته ای کشید و گفت: تو دیگه این حرفو نزن. من اومدم اینجا که از زندگی همیشگیم فاصله بگیرم.
به چهره ی شکسته ی تهیونگ لحن خسته اش خیره شد. احتمالا اتفاقی افتاده بود و تهیونگ خسته و ناراحت بود. بلند شد و گفت: باشه. بیا بریم نوشیدنی بخوریم.
برگشت تا از در پشتی وارد فروشگاه شود اما پایش روی بطری شیشه ای که از کیسه ی زباله ها افتاده بود، لیز خورد و به پشت افتاد. اماده بود تا روی زمین خیس و سفتی فرود بیاید اما دستی دور کمرش حلقه شد و او را نگه داشت.
تهیونگ که از روی غریضه این کار را انجام داده بود، به میون شی چشم دوخت و او هم انگار نمیتوانست چشم از روی صورتش بردارد.
با صدای رعد و برقی که اسمان شب را روشن کرد، به خودش امد و سریع کمرش را صاف کرد و بدون گفتن حتی یک کلمه، از در پشتی وارد فروشگاه شد.
--
تهیونگ استکان نوشیدنی اش را روی میز کوباند و با مستی سرش را پایین انداخت.
میون شی نچ نچی کرد و گفت: هیچوقت فکرشم نمیکردم یه نفر انقدر بی جنبه باشه. تازه بطری پنجمو تموم کردیم.
تهیونگ که سرش را پایین انداخت بود و چشم هایش را بسته بود، گفت: من خیلی بی جنبه ام.
میون شی در حالی که نوشیدنی داخل استکان بازی میکرد، گفت: درسته.
و باز هم برای خودش نوشیدنی ریخت.
ناگهان تهیونگ سرش را بالا اورد و اشکی روی گونه اش غلتید.
_ هی چرا گریه میکنی؟!
تهیونگ ارام لب زد: دلم برای خودم مسوزه.
میون شی استکانش را که برداشته بود تا بنوشد، روی میز برگرداند و گفت: حالت خوبه؟!
تهیونگ لبخند تلخی زد و سرش را به دو طرف تکان داد. این اولین باری بود که بعد از مدت ها پیش کسی به غیر از پدرش گریه میکرد.
+ هیچی طبق خواسته ی من پیش نمیره. هر وقت میخندم همه فکر میکنن خوشحالم اما... من خیلی غمگینم.
میون شی فقط گوش میکرد. این اولین بار بود که فرد مشهوری کنارش گریه میکرد. نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند پس فقط گوش کرد.
+ بعضی اوقات دلم میخواد داد بزنم و به همه بگم من خیلی خستم. اما همه فکر میکنن دارم دروغ میگم و توجه نمیکنن.
_ توجه میکنن.
تهیونگ سرش را بالا اورد و به میون شی نگاه کرد.
خواهر من، دوستاش، دوستای دوستاش و همه ی طرفدارات اهمیت میدن و توجه میکنن.
اشک دیگری روی گونه ی تهیونگ ریخت.
+ اینطور فکر میکنی؟
میون شی سرش را تکان داد.
_ مطمئنم. باهاشون حرف بزن تهیونگ. اونا درکت میکنن.
تهیونگ دست هایش را دراز کرد و روی لپ های میون شی چسباند و بهم فشارشان داد. لبخند بچه گانه ای زد و گفت: کوماو میون شی شی.
و بعد سرش افتاد و بیهوش شد.
--
وقتی چشمانش رو باز کرد، اولین چیزی که دید دختر نوجوانی بود که با لخندی تا بناگوش به او خیره شده است.
وقتی که چشم های باز تهیونگ را دید، دستش را تکان داد و گفت: صبح بخیر اوپا!
تهیونگ فکر کرد خیالاتی شده. چشم هایش را محکم باز و بسته کرد اما ان دختر همچنان داشت نگاهش میکرد.
+ ت... تو دیگه کی هستی؟
میون چو دستانش را روی قفسه ی سینه اش گذاشت و با لحن پر از احساسی گفت: من بزرگ ترین طرفدارتم.
تهیونگ چپکی نگاهش کرد که با باز شدن ناگهانی در، نگاهش روی میون شی سر خورد.
میون شی با دیدن خواهرش گفت: بسه دیگه! از دیشب از کنارش جم نخوردی.
میون چو مثل بچه ها گفت: برای هیچکس پیش نمیاد به کیم تهیونگ اونم وقتی مثل فرشته ها خوابیده، نگاه کنه. تازه اون تو خونمون خوابیده. میدونی این یعنی چی؟ تا چند سال من معروف ترین دختر مدرسه میشم.
میون شی سینی که دستش بود را روبروی تهیونگ گذاشت و گفت: بلند شو برو. نگاه کن چقدر ترسیده!
میون چو نزدیک بود گریه اش بگیرد، گفت: پس شما واقعا قرار میزارید.
و از اتاق بیرون دوید.
میون شی اهی کشید و به تهیونگ گفت: ببخشید. خواهرم زیادی جوگیره.
تهیونگ ارام بلند شد و مثل وحشت زده ها به دور و اطرافش نگاه کرد.
میون شی بهش اطمینان داد: نگران نباش. تو خونه ی مایی. دیشب اونقدر حالت بد بود که نتونستم برت گردونم پیش دوستات.
تهیونگ دستش را دراز کرد و ارام روی گونه ی میون شی کشید.
+ من دارم توهم میزنم نه؟ اما... این زیادی نرمه.
میون شی احساس کرد یکباره هرچی خون داخل بدنش دارد به سمت گونه هایش حجوم میاورند.
+ الان هم خیلی گرمه.
میون شی مشت محکمی به بازوی تهیونگ زد و گفت: احمق!
تهیونگ اخی گفت و بازویش را مالش داد.
+ نه مثل اینکه توهم نیست.
میون شی چشم هایش را تاب داد و سینی را که با خود اورده بود، به تهیونگ نزدیک تر کرد.
_ مامانم برات سوپ ماهی درست کرده تا خماریت از بین بره.
تهیونگ ذوق زده گفت: همونی که اون بار غذاشو خوردم؟
میون شی سر تکان داد و تهیونگ خوشحال شد. غذایی که ان شب در ان اتاق خورده بود بی نظیر بود.
نگاه هوس انگیزی به سوپش انداخت ولی گفت: نمیتونم بخورمش.
_ چرا؟
تهیونگ به دستانش اشاره کرد و گفت: دستام درد میکنه. میتونی خودت بهم بدی؟
میون شی داد زد: دو چینجا!
کمی بعد که عصبانیتش خوابید، قاشق را برداشت و داخل ظرف سوپ برد و جلوی تهیونگ گرفت.
_ بخور.
تهیونگ مثل بچه ها دهانش را باز کرد و میون شی با بی میلی قاشق را داخل دهانش گذاشت. تهیونگ با مزه کردن سوپ، چشم هایش برقی زد و قاشق را گرفت و با ولع شروع کرد به خوردن.
میون شی پوزخندی زد که از سر و رویش تمسخر میبارید اما تهیونگ توجه نکرد و به خوردنش ادامه
داد.
+ این ... این واقعا خوشمزه ست. مامان جادوگری چیزیه؟
میون شی ترش کرد.
_ اینو یه تعریف در نظر میگیرم.
معلومه که تعریفه.
میون شی بلند شد.
_ غذاتو که خوردی بیا پایین.
از اتاق بیرون رفت.
تهیونگ بعد از تمام کردن سوپش، دستی به شکمش کشید و تازه متوجه اتاقی شد که درش خوابیده بود.
در و دیوار اتاق پر از عکس های دسته جمعی و تک نفره ی خودش و بقیه ی اعضا بود. داخل قفسه های بالای میز تحریر، تمام البوم هایشان قرار داشت و کامپیوتر صورتی رنگی روی میز بود که عکس پس زمینه اش، عکس ارمی بمب ها داخل کنسرت بود.
اینجا مسلما اتاق خواهر میون شی بود.
+ اولین باره اتاق یه ارمی رو از نزدیک میبینم.
بلند شد و از اتاق بیرون رفت. کنار اتاق پله هایی قرار داشت که به طبقه ی پایین منتهی میشد. پایین که رفت، میون چو و زن پیری که احتمالا مادرش بود را، دستکش به دست در حال کیمچی درست کردن دید.
خانم چوی با اشاره به دختر کوچکش گفت: بیشتر فشارشون بده!
میون چو نالید و اشاره کرد: دارم سعیمو میکنم. چرا با میون شی نمیگی؟
+ اون کار داره باید به کاراش برسه.
میون چو به حرف مادرش گوش نکرد و خواهرش را صدا زد.
میون شی غرولند کنان از اتاقش بیرون امد و وقتی تهیونگ را دید، گفت: تو اینجایی؟
خانم چوی و دختر کوچکش به سمت شخص چهارمی برگشتند.
میون چو با دیدن تهیونگ نرم شد و چند بار پلک زد. با صدای نازک و ارامی گفت: اوپا.
خانم چوی فقط به تهیونگ خیره شده بود. بعد از چند ثانیه دست از دید زدنش برداشت و به مخلوط کردن کلم ها با کیمچی ادامه داد.
میون شی دست هایش را داخل جیب پشت پیژامه اش کرد و گفت: نمیخوای... بری؟
تهیونگ سریع گفت: میتونم کمک کنم. من داخل یکی از قسمت های ران کیمچی درست کردم.
میون چو گفت: اره اون قسمتو دیدم.
رو کرد به مادرش و گفت: بهتره ازش نخوای کمکت کنه. میدونی... اشپزی تهیونگ اوپا خیلی خوب نیست.
تهیونگ حق به جانبانه داد زد: یااا!
اما خانم چوی به دستکش های روی میز اشاره کرد تا تهیونگ انها را بپوشد. کمک کس دیگری به دردشان میخورد.
تهیونگ بی چون و چرا یک جفت دستکش دست کرد و کنار خانم چوی نشست.
+ باید چیکار کنم؟
خانم چوی به کلم هایی که داخل مواد کیمچی شناور بودند اشاره کرد. بعد کلم ها را تکان داد و جوری که انگار دارد لباس میشورد، انها را مخلوط کرد.
تهیونگ به معنای تفهیم سر تکان داد و شروع کرد به مخلوط کردن کیمچی ها داخل تشت دیگری. میون شی که کمی خجالت زده شده بود و سعی میکرد تهیونگ را منصرف کند، دست کشی برداشت و کنارش نشست.
_ نه اینجوری نیست.
میون شی کلم های زیر دست تهیونگ را کشید و شروع کرد به توضیح دادن که نحوه ی درست کار چیست. اما تهیونگ چیزی نمیشنید.
فقط به نیم رخ میون شی خیره شده بود و به کلماتی که از دهانش خارج میشد اهمیت نمیداد.
ناخواسته لبخندی روی لبانش نشست که میون شی گفت: گوشت با منه؟
تهیونگ به خودش امد. خودش را جمع و جور کرد و خواست حرف های نشیده ی میون شی را عملی کند که خانم چوی تکه ای کلم به سمتش گرفت. تهیونگ به خانم چوی و بعد به دستش نگاه کرد.
خانم چوی کلم را نزدیک تر اورد که یعنی: دهنتو باز کن.
تهیونگ با تردید دهانش را باز کرد و خانم چوی، کلم را داخل دهانش چپاند.
تهیونگ کمی کلم اغشته به کیمچی را مزه مزه کرد و با اشتیاق گفت: این معرکه ست.
دستش را دراز کرد تا تکه ی دیگری بردارد که خانم چوی ضربه ای به دستش زد. تهیونگ دستش را کشید و مچش را مالش داد.
میون شی رویش را برگرداند با خودش فکر کرد چقدر این موقعیت خجالت اور است.
اما تهیونگ ناراحت نشده بود. برعکس، مدام سعی میکرد کلم های تشت خانم چوی را بدزدد اما خانم چوی با تیزبینی مچش را میگرفت و تهیونگ از ته دل میخندید.ووت °^°
YOU ARE READING
𝙇𝙤𝙫𝙚 𝙎𝙘𝙖𝙣𝙖𝙡 | KTH [Completed]
Fanfiction"من میخوامش! با تمام وجود این عشقو میخوام! و هیچکس نمیتونه ازم بگیرتش!" وقتی ویژوال بزرگ ترین بوی بند جهان، گرفتار عشق یه خبرنگار میشه... [تکیمل شده]