اونی اینو باز کن. زیادی جذاب نیست؟
میون شی با دیدن پیام خواهرش کنجکاو شد و عکسی که برایش فرستاده بود را باز کرد.
عکس تهیونگ روی استیج بود. داخل یکی از کنسرت ها بود و از سر و رویش عرق میریخت.
میکروفون رو جلوی صورتش گرفته بود و به طرز عجیبی... جذاب بود.
میون شی ناخوداگاه لبخند زد و دستش رو زیر چانه اش گذاشت و به عکس خیره شد. حتی متوجه گذر زمان هم نشده بود.
میون شی شی پشت ساختمون منتظرتم.
یه خبر دسته اول دارم.
_ ناشناس_
با دیدن پیام عجیبی که یکباره برایش امد، تعجب زده بلند شد. بعضی اوقات اینجور پیام ها را از انتی فن ها میگرفت.
بعد از پوشیدن پالتوی نارنجی اش، از ساختمان بیرون رفت. وارد راه پله ی خروج اضطراری شد و با سرعت از پله ها پایین رفت. وقتی در را باز کرد، یک هیوندای ولستر ابی کاربونی دید.
مردی که پشت فرمان نشسته بود ماسک و کلاه داشت اما میون شی میدانست کیست.
خوش حالی اش به عصبانیت تبدیل شد.
_ اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ ماسکش را برداشت و با لبخند برایش دست تکان داد و بعد اشاره کرد تا بیاید و بنشیند.
میون شی با اکراه در را باز کرد و کنار تهیونگ نشست.
+ خب... نظرت چیه؟
_ به چی؟
تهیونگ به ماشینی که داخلش بودند اشاره کرد و گفت: ماشین.
میون شی چینی به چانه اش داد و گفت: قشنگه.
+ همین؟
میون شی اهی کشید و گفت: اومدی اینجا که ماشین جدیدتو به رخم بکشی؟
تهیونگ سوییچ را از جیبش در اورد و به سمت میون شی گرفت: برای توعه.
بدیهی ست که بگوییم میون شی نزدیک بود جیغ نکشد. و صد البته که هیجانش از روی خوشحالی نبود.
_ تهیونگ شی! این ماشین... برای منه؟
تهیونگ با غرور سر تکان داد.
سوییچ را گرفت و نگاهی به سر و ته ماشین کرد. قشنگ و جادار بود. بوی نویی میداد و میون شی احساس راحتی میکرد.
_ پس هر کاری که دلم بخواد میتونم باهاش بکنم؟
+ البته.
_ بلند شو.
تهیونگ از روی صندلی راننده بلند شد و میون شی جایش نشست.
دستی به فرمان چرمی کشید. احساس قدرت میکرد.
تهیونگ که روی جای قبلی میون شی نشسته بود، پرسید: ازش خوشت میاد؟
_ خب...
دیگر حرفی نزد و دنده را عوض کرد و پایش را روی گاز فشار داد. ماشین با صدای جیغ مانندی، دیوانه وار حرکت کرد.
تهیونگ که نزدیک بود از ترس سکته کند، گفت: هی داری چیکار میکنی؟
میون شی با لبخند گفت: امتحانش میکنم.
و دوباره دنده را عوض کرد و پایش را بیشتر روی گاز فشار داد.
تهیونگ انقدر ترسیده بود که قلبش مثل گنجشک میتپید. دستگیره ی بالای پنجره را، دودستی چسبیده بود و چشم هایش را محکم روی هم فشار داده بود و تنها دعایی که از انجیل بلد بود را میخواند. اما میون شی احساس بی نهایت خوبی داشت. باد از شیشه های پایین، داخل موهایش میپیچید و صورتش را نوازش میکرد. البته این نوازش بیشتر به سیلی شباهت داشت تا نوازش.
تهیونگ چشم هایش را روی هم فشار داد و زمزمه کرد: خدای بزرگ! من نمیخوام بمیرم. هنوز زوده.
میون شی چراغ قرمزی را که روبرویشان بود را رد کرد و زیک زاگی از کنار ماشین ها رد شد.
تهیونگ دادی زد و دستگیره را محکم تر فشرد.
میون شی با شادی و اشتیاقی که از همه کس در این وضعیت دور از انتظار بود، گفت: بیخیال تهیونگ! انقدر بی عرضه نباش.
اما تهیونگ حتی میترسید چشم هایش را باز کند. انگار ممکن بود به محض باز کردن چشم هایش، مستقیم به دیواری بخورند.
اما وقتی ماشین با صدای بدی ترمز کرد و ایستاد، بالاخره توانست چشم هایش را باز کند.
به جای قبلی، پشت ساختمان رسیده بودند.
تهیونگ نفس راحتی کشید و دستش را از دور دستگیره باز کرد. میون شی که از هیجان نفس نفس میزد، گفت: فوق العاده بود.
تهیونگ اب دهانش را قورت داد و دست هایش که هنوز هم میلرزید را نشان داد.
+ ا... احساس میکنم از مرگ جون سالم به در بردم.
میون شی نچ نچ کنان گفت: خیلی ترسویی.
تهیونگ کمی جا به جا شد و گفت: میشه فقط.... اینو بگیری و بزاری من برگردم.
_ اها. درباره ی این...
تهیونگ که منتظر تشکر و تمجید زیادی بود، گفت: قابلی ندار...
_ نمیخوامش.
+ چی؟!
_ میدونی الان چقدر درصد الودگی هوا بالاست؟ بعد بیام یه ماشین اینجوری قبول کنم؟ نه مرسی.
بعد پیاده شد و سوییچ ماشین را به پیرزنی که به سختی با عصا راه میرفت و حتی درست جلوی پایش را نمیدید، داد.
سوییچ را داخب دستش گذاشت و گفت: این ماشین مال شماست. ازش به خوبی استفاده کنید.
صدایش را پایین اورد و ارام گفت: تازه بیمه هم داره.
پیرزن با شنیدن جمله اخر، لبخند لرزانی زد که دندان های نیمه خرابش را به نمایش گذاشت.
میون شی برگشت و برای تهیونگ بای بای کرد و داخل ساختمان برگشت.
تهیونگ فکر کرد میون شی عجیب ترین دختریست که تا به حال دیده است. اما همین باعث میشد بیشتر جذبش شود.
--
+ گوشت با منه؟
تهیونگ به اقای لی نگاه کرد و بی مقدمه گفت: اقای لی به نظرت بهتر نیست که مستند برای زندگی خصوصیم بسازم؟
+ بو؟!
تهیونگ که از فکری که به ذهنش رسیده بود بشدت احساس غرور میکرد، لبخند حیله گرانه ای زد و گفت: یه خبرنگار از بخش سرگرمی و یه فیلم بردار برام جور کن. میخوام پیشنهاد ساخت یه برنامه رو
بدم. اسمش میزارم:
بیست و چهار ساعت با کیم تهیونگ
--
_ چی؟! خب یکی دیگه نمیتونه بجای من بره؟ بخش خبر خیلی وقته منتظر خبرای منه.
رئیس دست هایش را روی میز گذاشت گفت: کیم تهیونگ شخصا تو رو خواسته. نمیتونم باهاش مخالفت کنم.
_ ساجانیم...
+ حالا برو و جوسونگ هم با خودت ببر.
میون شی با چهره ای پَکر از دفتر بیرون امد.
_ جوسونگ رو خبر کنید. قراره بیست و چهار ساعتو با کیم تهیونگ بگذرونیم.
الان که فکر میکرد... انقدرام بد نبود.
--
میون شی به دور و بر خانه نگاه کرد و سوتی کشید.
_ نمیفهمم. کسی که تو خوابگاه به اون بزرگی زندگی میکنه چه نیازی داره به همچین خونه ای داره.
بعد رو کرد به جوسونگ که دوربینی را گرفته بود و فیلم برداری میکرد و گفت: یادت باشه این حرفمو ادیت کنی.
تهیونگ در حالی که خمیازه میکشید، از پله ها پایین امد. وقتی میون شی و جوسونگ را دید، گفت: اوه! اومدید!
_ تا حالا خواب بودی؟!
تهیونگ به سمت یخچال رفت و چند تا خیار برداشت و شست. رنده ای از بالای ظرفشویی برداشت و ظرف چینی از کنارش را روی میز گذاشت.
در حالی که خیار ها را رنده میکرد، خطاب به دوربین گفت: سوپ خیار بهترین صبحونه برای کساییه که دنبال تناسب اندامن. اها... برای پوستتون هم خوبه.
میون شی روی یکی از صندلی ها که پشت میز بود نشست و با بی حوصلگی گفت: شبکه ی رسیدگی به پوست که نیست. از چیزای هیجان انگیز حرف بزن
تهیونگ کمی فکر کرد و گفت: اوه! رانندگی چوی میون شی واقعا هیجان انگیزه. اونقدر هیجان داره که باعث میشه ادم تا مرض سکته بره.
میون شی وحشت کرد. به جوسونگ گفت: اینو ادیت کن.
رو کرد به تهیونگ و گفت: تهیونگ شی! حواست به حرفات باشه. نمیخوای هردومون از کار بیکار کنی درسته؟
تهیونگ خندید و به رنده کردن خیار هایش ادامه داد.
--
میون شی که الان با پیژامه و لباس راحتی داخل اتاق تهیونگ ایستاده بود، اهی کشید و به تهیونگ که در حال مالیدن هزار جور کرم به سر و صورت و گردنش بود، گفت: واقعا هر شب این همه وقت صرف کرم زدنت میکنی؟
+ من یه ایدولم میون شی شی. باید به خودم برسم.
میون شی اهی کشید و با برگه هایی که برای بیست و چهار ساعت با کیم تهیونگ برنامه ریزی کرده بود، روی زمین نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت.
رو به جوسونگ که دوربین را روی چهارپایه گذاشته بود و خودش در حال چرت زدن بود، داد زد: یااا! بلند شو!
دادش انقدر بلند بود که حتی تهیونگ را هم پراند.
جوسونگ که هنوز هم خواب الو بود، نگاهی به دوربین کرد و گفت: باید باطری رو عوض کنم.
و دوربین را خاموش کرد و از اتاق بیرون رفت.
میون شی کنار تهیونگ ایستاد و جوری که انگار میخواهد یک بچه ی سرکش را ادب کند، گفت: ازت میخوام در مورد چیزای جالب حرف بزنی. در مورد عالیقت، فیلم و سریالایی که میبینی، غذای مورد علاقت، چیزایی که دوست داری. باید بیننده هامون بالا باشن.
تهیونگ در جعبه ی کرمش را بست و سرش را به بالا و پایین تکان داد. هرچند میون شی میدانست قرار نیست به حرفش عمل کند.
اهی کشید و برگشت تا بیرون برود اما دستش کشیده شد و دست هایی دورش حلقه شدند.
میون شی با چشم های گرد شده اش به صورت تهیونگ نگاه کرد و گفت: چت شده؟!
تهیونگ مثل بچه ها میون شی را چسبیده بود و ولش نمیکرد.
+ همینجوری بمون.
گونه های میون شی رنگ گرفتند و دست هایش شروع کرد به عرق کردن.
می... میشه ولم کنی؟ جوسونگ الان بر میگرده.
+ نه!
میون شی که از جوابش گیج شده بود، چینی به ابروهایش داد. تهیونگ حصار دست هایش را تنگ تر کرد.
+ این تنها چیزیه که بهم احساس خوبی میده.
میون شی ارام دستش را روی موهای نرم و لطیف تهیونگ (که هنوز هم بوی شکلات میدادند) کشید.
با این که از تهیونگ بدش نمیامد فکر میکرد احساسی که او به خودش دارد یک حس زود گذر و بی ثبات است. هرچه که باشد تهیونگ یک فرد عادی نبود. با افراد زیادی قرار گذاشته بود و سال های زیادی در مرکز توجه قرار داشت.
به محض شنیدن صدای راه رفتن کسی روی پارکت ها، میون شی جیغی زد و از بغل تهیونگ بیرون امد.
جوسونگ بدون این که حتی به وضعیت میون شی و تهیونگ نگاه کند، یک راست به سمت دوربین رفت و از روی چهار پایه برش داشت تا باطری اش را عوض کند.
تهیونگ چند سرفه ی تصنعی کرد و در حالی که اباژور کنار تختش را خاموش میکرد، گفت: میتونید پایین بخوابید. پتو و بالش هست. فرا صبح میبینمتون.
میون شی و جوسونگ از اتاق بیرون امدند.
جوسونگ که اضطراب ارشدش را دید پرسید: سونبه حالتون خوبه؟
_ سونبه نیم! حواست باشه.
و از پله ها پایین رفت.
--
برای پنجمین بار اه سرخوشی کشید که تهیونگ گفت: چرا صبحونه تو نمیخوری؟
میون شی زیر لب گفت: خواب خیلی خوبی دیدم.
تهیونگ لبخند موذیانه ای زد. با خودش فکر کرد که میون شی حتما خواب او را دیده است.
_ خواب دیدم دارم اب و هوا رو گزارش میکنم.
لبخند از روی لب های تهیونگ رفت.
+ اب و... هوا؟
_ همه ی دخترای خوشگلی که وارد شبکه میشن، برای گزارش آب و هوا انتخابشون میکنن. نونشونم تو روغنه.
تهیونگ که به وضوح ناراحت شده بود، ظرف دست نخورده ی صبحانه ی میون شی را از جلویش برداشت و داخل سینک گذاشت.
_ یااا! هنوز تموم نشده بود!
تهیونگ دست به کمر شد و گفت: بد نیست یکم وزن کم کنی.
میون شی از خجالت سرخ شد. روبروی اولین اینه ای که به چشمش خورد ایستاد و به خودش نگاه کرد.
واقعا کمی چاق شده بود.
--
_ ساجانیم! میشه فقط گوش بدید چی میگم...
...+
_ دست من نیست!
...+
_ اما...
تلفن قطع شد!
میخواست از عصبانیت جیغ بکشد.
با قدم های تندی که نمایشگر عصبانیتش بود به سمت اشپزخانه رفت و از پارچی که روی اپن بود برای خودش کمی اب ریخت.
_ ارم باش میون شی! تقصیر تو نیست.
+ چی شده؟
میون شی چرخید و تهیونگ را درست پشت سرش دید. تهیونگ انقدر بهش چسبیده بود که به محض چرخیدن سرش به دماغ ان برخورد کرد.
تا میتوانست به اپن چسبید تا فاصله ی بینشان را کم کند.
_ اممم... چند تا از عکس هایی که ادیت کرده بودم گم شدن.
+ اها... اون...
_ چیزی میدونی؟
تهیونگ با خجالت گفت: موقعی که داخل اتاق عکاسی گیر افتاده بودم حوصلم سر رفت. میخواستم یکم بازی کنم ولی نمیدونستم چطوری عکسا رو ذخیره کنم پس... فایلو بستم.
میون شی داد زد: چیکار کردی؟!
تهیونگ به خودش لرزید. میون شی در مواقع عصبانیت بیشتر از چیزی که فکر میکرد ترسناک میشد.
+ بیانه.
میون شی خواست رد شود تا ماجرا را به رئیسش اطلاع دهد اما تهیونگ ذره ای تکان نخورد و همان جور ماند.
_ برو اونور. باید به رئیسم بگم که تقصیری ندارم.
تهیونگ سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: اگر میخوای منو لو بدی نمیتونم بزارم بری.
میون شی کم کم داشت احساس معذب بودن میکرد چون تهیونگ هر لحظه نزدیک تر و نزدیک تر میشد.
_ باشه باشه. هیچی نمیگم.
اما تهیونگ بازم نزدیک تر میشد.
وقتی فاصله شان انقدر کم شده بود که میون شی بوی شکلات موهای تهیونگ را حس میکرد، گفت: دقیقا داری چیکار میکنی؟
تهیونگ لب زد: دلتو میلرزونم.
میون شی پوزخندی زد. یک دفعه خودش را انقدر جلو کشید که موقع حرف زدن لب هایش به بالای لب تهیونگ برخورد کند.
تهیونگ کمی مورمورش شد و قلبش شروع کرد به تند زدن.
_ الان دل کی لرزیده؟
و انگشت هایش روی قفسه ی سینه ی تهیونگ گذاشت و هلش داد.
دست به سینه شد و گفت: تهیونگ شی! من طرفدارت نیستم! پس با این چیزا دلم نمیلرزه.
و زمانی که از اشپزخانه بیرون میرفت و تهیونگ که بهت زده شده بود را تنها میگذاشت، لبخند پیروز مندانه ای زد.
YOU ARE READING
𝙇𝙤𝙫𝙚 𝙎𝙘𝙖𝙣𝙖𝙡 | KTH [Completed]
Fanfiction"من میخوامش! با تمام وجود این عشقو میخوام! و هیچکس نمیتونه ازم بگیرتش!" وقتی ویژوال بزرگ ترین بوی بند جهان، گرفتار عشق یه خبرنگار میشه... [تکیمل شده]