Tae pov:
بدنش زیادی درد میکرد شاید بهتر بود فقط خونه میموند و اون ایده احمقانه دوست احمقترش رو که با ذوق درخواست میکرد روز قبل شروع کلاساشون برن کوهنوردی رو رد میکرد
به سختی از تخت بیرون اومد کی میتونه از خوابصبحش بزنه که ته بتونه؟!
مثل تمام سال های زندگیش در حالی که انواع و اقسام فحش های رکیک و لقب های عجیب غریب رو به مدرسه و معلماش نسبت میداد وارد دستشویی شد و بعد طی کردن روتینش آماده شد و از اتاقش خارج شد
در حالی که وارد آشپز خونه میشد از پشت هیکل نحیف مادرشو تشخیص داد لبخند مستطیلی زد
از پشت محکم بغلش کرد و خنده ذوق زدهای کرد
تهیونگ- صبح بخیر مامان
مادرش که دیگه از تذکر دادن به تک پسرش خسته شده بود آروم جوابشو داد
سانا- صبح بخیر عزیزم
بعدم در حالی که یکم صورتشو سمت ته چرخونده بود یه چشم غره ترسناک بهش رفت
سانا- بشین صبحانه حاضره زودتر بخور که دیرت نشه
درحالی که کیفشو کنار صندلی میذاشت پشت میز نشست و با عجله چند لقمه کوچیک فقط برای بسته نگه داشتن دهن مادرش و فرار از اه و ناله هاش برای صبحانه نخوردنش تو دهنش چپوند و بزور جویده نجویده قورت داد
آخه مگه تقصیر اون بود که وعده صبحانه رو دوست نداشت مخصوصا وقتی هنوز کرختی بدنشو که بخاطر زود بیدار شدنش بود حس میکرد
همین بی حوصلش کرده بود عجیب بود اگه میگفت دلیل تنفرش از صبحانه اینه که حوصله جویدنشو نداره؟!
از پشت میز بلند شد و در حالی که کیفشو رو یکی از شونه هاش مینداخت سمت مادرش رفت و گونشو بوسید
تهیونگ- من دیگه میرم مامان مراقب خودت باش و یکم استراحت کن خیلی داری به خودت فشار میاری
مادرش درحالی که یه لبخند بامزه که شباهت زیادی به لبخندای خودش داشت بهش میزد بهش اطمینان داد که حواسش به خودش هست اما یهو جدی شد و بعد از کلی تهدید و نصیحت که مراقب خودش باشه دردسر درست نکنه و درسشو خوب بخونه ازش خدافظی کرد
بعد پوشیدن ال استارای خاکستری رنگش با عجله راه افتاد سمت مدرسه تا هم زمان با جیمین برسه و دوست کوچولوش زیاد معطل نشه...
بعد حدود ربع ساعت پیاده روی حالا دم مدرسه بود اما خبری از اون جوجه کیوت نبود
نگاهی به اطرافش انداخت اما همچنان هیچ نشونه ای از وجود یک عدد جوجه با یه کله صورتی نبود
آه پر حرصی کشید محض رضای خدا اون 15 دقیقه بود که منتظرش ایستاده بود و تا شروع کلاسا چیزی نمونده بود باد نسبتا شدیدی میوزیدو چتریای آبی رنگ ته رو تو صورتش پخش میکرد
YOU ARE READING
MY NIGHTMARE
Werewolfهمه چی خوب بود همه چی آروم بود داشتم مثله یه آدم عادی روزامو میگذروندم کارای عادی روزای عادی مشکلات عادی تفریح های عادی اون حتی از دسته یا قشر خاصی از جامعه هم نبود اما...یهو...با اومدنش تو زندگیم همه چی عوض شد زندگی بهم نشون داد میتونه وجه های مختل...