نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت، فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در یک جزیره گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد، آرزو میکردم که یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها که پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند، کیف میکردند همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم. آرزو میکردم که یک شب را با او میگذراندم و با هم در آغوش هم میمردیم.
___________________________________________
Third person pov:
یونگی انگار چیز چندشی دیده باشه چهرش توهم جمع شد و جیمینم انگار که همه جفتک انداختناش تو مدرسه اونم درحالی که یونگی با یه انگشت نگهش داشته بود یادش اومده باشه با چهره خجالتی و حرصیش فقط پوف کلافه ای کشید
اما با دوباره به یاد اوردن دلیل حضورش اونجا بیخیال هر بحث و موضوعی شد و درحالی که سعی میکرد پسر بزرگتر رو نادیده بگیره از کنارش رد شد و با قدمای کوتاه و تندش کل کوچه رو بالا پایین کرد
خبری از سوهو نبود و این داشت کم کم جیمینُ درحد مرگ میترسوند.
یونگی گُنگ به حرکات و بالا پایین پریدنای جیمین خیره شد و وقتی چیزی ازش نفهمید بیخیال تصمیم گرفت اول ببینه اون کریس روانپریش کدوم گوریه
محض رضای خدا اول بهش میگه بیاد اینجا تا باهم برن سر قرارشون با چانیول و بقیه چون حوصله پشت رول نشستنو نداره و بعد وقتی میاد اینجا نه خبری از ماشین امروزش هست و نه حتی جواب تماساش رو میده.
بی حوصله پوفی کشید و دوباره به اون جوجه رنگی نگاه کرد که چطور مضطرب درحال جویدن پوست لبشه... لبش،چرا هیچ وقت بهشون دقت نکرده بود؟! طبیعی بود که اینهمه سرخ و خوشمزه به نظر میرسیدن؟!
با فشرده شدن دندونای جیمین روی لب زیرینش یونگی لعنتی به کینک کوفتیش فرستاد و با اینکه میدونست درحال حاضر بی نتیجس اما سعی کرد نگاهشو از اون صحنه فاکی بگیره
آخه این چه مدلش بود؟!چرا همچین چیزی؟!
طبیعی بود که یونگی علاقه شدیدی به خوردن خون هرچند خیلی کم حتی شاید در حد چند قطره از ناحیه لب داشت؟!
اون لذت پاره شدن پوست و گوشت لذیذ و لطیف لب زیر دندوناش...
پلکاشو روهم فشار داد، حالا اون بچه خواسته یا ناخواسته داشت کاری میکرد که یونگی جلو بره و تو همون لحظه بعد از گفتن جمله "هی سلام من یه خون آشام کوفتیم و الان نیاز دارم خونتو کوفتیتو دقیقا از لبای فاکیت بکشم بیرون" کارشو یه سره کنه.
Jimin pov:
کلافه و تند تند با پاش روی زمین ضرب گرفته بود،تو مکالمه آخرشون یه نفر گوشی رو از دست سوهو گرفته بود و اعلام کرده بود با خودش میبرتش...
YOU ARE READING
MY NIGHTMARE
Werewolfهمه چی خوب بود همه چی آروم بود داشتم مثله یه آدم عادی روزامو میگذروندم کارای عادی روزای عادی مشکلات عادی تفریح های عادی اون حتی از دسته یا قشر خاصی از جامعه هم نبود اما...یهو...با اومدنش تو زندگیم همه چی عوض شد زندگی بهم نشون داد میتونه وجه های مختل...