Part 7

400 81 23
                                    

Chapter 7

با رفتن زین
سلنا سمت لیام برگشت که به در بسته اتاق نگاه میکرد
لبخند مرموزی زد گفت:
س_فک نکن یادم رفته برام تعریف نکردی چجوری باهاش اشنا شدی. .

لیام سمتش برگشتو خونسرد گفت:
+شبی که پدره خودش فروخته بودش داشت بهش تجاوز میشد

شونه بالا انداختو ادامه داد:
+واسه اشنایی وضعیت داغونی بود

چشمای سلنا به گرد ترین حالت ممکن در اومدو با حالتی که انگار حرفای لیامو نشنیده زمزمه کرد:
س_چی؟؟
اصلا تو اونجا چیکار میکردی؟
پدرش کی بوده؟

زیر لب فحش میداد که با حرف لیام که پوزخند روی لب داشت ساکت شد

+نمیتونی تصورشو بکنی که پدرش کی بوده..و اونی که الان توی اتاق خونه من خوابیده پسر کیه.!

سلنا تکیه شو از کاناپه گرفتو خودشو سمتش کشیدو منتظر موند
لیام که سکوت سلنارو دید ادامه داد:
+اون زین مالیکه پسر پیتر مالیک. .

سلنا با تعجب به لیام خیره شد
س_پیتر میخواسته پسره خودشو بفروشه؟؟
اون حیونه عوضی
واقعا تعجب نمیکنم اگه بهم بگی وقتی داشتن زینو اذیت میکردن اونجا بوده

لیام سرشو برای تائيد حرف سلنا تکون داد
که سلنا با ناباوری خندید نمیتونست درک کنه
مگه یه ادم چقد میتونه عوضی باشه!!؟

سلنا منتظر لیام برای تعریف کردن اتفاق های افتاده موند. .
بعد از تموم شدن حرفای لیام
سلنا بدون پلک زدن به جای نامعلومی خیره بودو عمیق توی فکر فرو رفته بود

لیام که باز ذهنش درگیر شده بود سرشو تکون دادو بلند شد شب بخیری زمزمه کردو
وارد اتاق شد چشمش به زین افتاد بدون حرکت روی تخت دراز کشیده بود
حتما خواب بود

لیام اروم روی تخت دراز کشید پلک هاشو بست.
با حس بوی سیگار چشم هاشو باز کرد. .. نزدیک های صبح بود

زینو دید که با بالا تنه لخت کنار پنجره نشسته سیگار بین انگشتاشه و دود توی ریه هاشو بیرون میفرستاد
لیام چند لحظه مکث کردو با خودش فکر کرد

اون پسر واقعا زیباست..
کنار پنجره بخار گرفته نشسته بود
سرشو به دیوار تکیه داده بود
چشماش بسته بودنو
از بین لب های نیمه بازش دود سیگارش دیده میشد

به خودش اومد چشم هاشو بست فکرهاشو عقب روندو با صدای ارومی گفت:
+چرا نخوابیدی؟

زین که فکر میکرد لیام خواب باشه کمی از جاش پرید سمتش برگشتو با صدای اروم تری گفت:
_نتونستم بخوابم

لیام روی تخت نشست واضح بود که حال زین خوب نیست
+مشکل چیه؟
_یاد گذشته ها افتادم. ..یاد مادرم

کامی از سیگار گرفتو چند لحظه توی ریه هاش نگه داشت با زمزمه هاش دود از زیه هاش خارج میشد

Rejection of bloodWhere stories live. Discover now