Part15

414 81 27
                                    

Chapter 15

همه چیز از وقتی منو را به آغوشت کشیدی شروع شد. .
همان زمانی که ضربان قلبت باعث آرامشم شد

من گمراهم.
چشمانم سیاهی میبیند و بس

تو نور راه تاریک من باش. .

. . . . .

با صدای زنگ تلفن دست از زیرو رو کردن پرونده ها کشید
+بله؟
منشی_جناب پین رئیس میخوان شمارو ببینن
لیام باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد

از جاش بلند شد دستی پیرهنش کشید و از اتاق خارج شد
سمت آسانسور رفت و کلید طبقه 50 رو فشرد
کمی منتظر موند

سمت اتاق قدم برداشت و تقه به در زد وقتی موافقت رو شنید در رو باز کرد و وارد شد

+الکس با من کار داشتی؟
ال:بیا بشین لیام چیزایی هست که باید بهت بگم. .

اخم کمرنگی روی صورت لیام نقش بست روی یکی از صندلی های کنار میز نشست که الکس سمتش برگشت دست هاشو توی هم قفل کرد و به پسر روبه روش نگاه کرد

لیام با ذهنش درگیر بود و سعی میکرد ذهن الکس رو بخونه و متوجه موضوع بشه
که مرد زودتر به حرف اومد

ال_لیام تو گذشته سختی داشتی..
اتفاقایی که برات افتادن غیر قابل تحمل بودن

چیزی که زندگیه تورو نوجوونیه تورو خراب کرد خوادخواهی یک سری آدم سره اطلاعات و حرصو طمعشون بود
البته تو همیشه دنبال مقصرش بودی
و پیداشون هم کردی!!

لیام که حالا تمام اتفاقات گذشتش مثل فیلم براش یادآوری میشد
با چشم های سرد و بی حس به الکس خیره شد و در سکوت منتظر ادامه حرف هاش موند.

ال:لیام خودت میدونی که تا میتونستم در اختیارت گذاشتم
تو مثل پسره نداشتهِ خودمی
از همون روزی که دیدمت!

ازت یه چیزی میخوام. . . این کار تورو به هدفت نزدیک میکنه
لیام پرسید:
+چی میخوای؟
الکس کمی مکث کرد. .
ال_میخوام با واتسون شریک بشی!!

ابروهای لیام بالا رفت و پوزخند صدا داری کرد ولی به سرعت صورتش حالت تهاجمی و عصبی بودن به خودش گرفت و با تمسخر گفت:

+شوخیه جالبی بود!!
ال:خودت هم خوب میدونی که شوخی نبود!

اخم بین ابروهاش عمیق شد و جواب داد:
+نکنه دیوونه شدی؟
صداش بالا رفت و ادامه داد:
من برم با کسی که زندگیمو،خانوادمو،تمام چیزایی که حقم بود رو ازم گرفت و همشونو جلوی چشمام نابود کرد شریک بشم؟؟

الکس چشماشو روی هم فشار داد دستشو توی موهای جوگندمیش کشید
از جاش بلند شد و رو به روی لیام وایساد
و با صدای آرومش جوابِ تمام داد و بیداد های لیام رو داد:

ال_من تو تمام اون سال ها کنارت بودم
میدونم که سختی کشیدی
تو خودت چیزی که الان هستیو ساختی.!
نوجونیت بدترین دوران زندگیت بود.
تو تمام تیکه های شکستتو جمع کردی
با تمام دردی که تحمل کردی
از اول شروع کردی.!!

Rejection of bloodWhere stories live. Discover now