Chapter 17
جنگیدن!
چیزی که از اول زندگیم لحظه ای ازش دست نکشیدم.!
جنگیدن با افکارم، با روزایی که گذشته ولی هنوز تیکه ای از روح منو توی خودش حبس کرده
باحس پوچی. . . حس کامل نبودن!ولی حالا تورو دیدمو حس قلبیم بهم میگه تو همونی که قراره بیایو از سنگر من رد شی. . .
زره آهنیو از تن در بیاریو روی زخمام مرهم بزاری. .
تو همون تیکه گمشده منی؟
. . . . .
دستشو جوری که بهش آسیب نرسه پیچوند و از پشت به خودش چسبوندش
و کنار گوشش زمزمه کرد:
+اوه بیبی بوی شکست خوردی؟زین که خودش رو برای شروع این ماجرا لعنت میکرد
همونطور که سخت در تلاش برای خونسرد نشون دادن خودش بودخندید و گفت:
_گاااد زشته من از یه پیرمرد ببازم!!!دستشو بالا آورد و دور گردنه لیام پیچید و رو به پایین فشارش داد
که دستش رها شدحالا زین بود که با ناراحتی مصنوعی گفت:
_منو ببخش بابابزرگ!!لیام بی حرف کمی مکث کرد و در یک حرکت پای زینو کشید و روی زمین انداختش سریع دست هاشو کنار سرش نگه داشت
و با لبخند محوی ابروهاشو بالا انداختو لب زد:
+اینه!!! تسلیم شو!زین پوزخندی زد و زانوش رو به کمر لیام زد
و از فرصت استفاده کرد و جاشون رو عوض کرد
و با هر دو دستش,دست های لیامو بالای سرش نگه داشتهمونطور که ادای لیام رو درمیآورد سرش رو نزدیک تر برد و لب زد:
_عمرا!!هردوشون از مبارزه ای که داشتن نفس نفس میزدن
نگاهه زین از چشم های لیام به لب هاش کشیده شد. .
با تمام مستیه شب جشن هنوز طعم شیرین لب هاشو به یاد میاورد.
ولی بی حرکت وایساده بودمیتونست صدای جریان خونِ توی رگ هاشو بشنوه
و امیدوار بود لیام صدای قلبش رو نشنیده باشه. .دست هاشو عقب کشید و نشست لیام سریع بلند شد و باعث شد تعادل زین که روی شکمش نشسته بود از دست بره
زین به پیرهن لیام چنگ زد و
لیام دست هاشو دور کمر زین پیچید و مانع افتادنش شدصورت هاشون در چند سانتی هم قرار گرفت
نفس حبس شده زین تو سینش
با صدای زنگ گوشی
ازاد شدو با سرعت از بین دستاش بیرون اومد
لیام کلافه دستی تویِ موهاش کشیدو از جاش بلند شد و سمت گوشیش رفتبا دیدن اسم سلنا و کلی پیام اخم هاش توی هم رفت
جواب داد که بلافاصله صدای عصبی سلنا توی گوشش پیچید:
YOU ARE READING
Rejection of blood
Fanfictionدوئلی که با مرگ شروع میشه اما به زندگی ختم میشه. . کی برندهی این جنگه؟