The End

656 75 81
                                    

آروم در ورودی خونه رو باز کردو داخل رفت
یواش قدم میداشتو سمت اتاقش میرفت که با صدای شارلوت سره جاش میخکوب شد

ش/خوش گذشت؟
زین سمتش برگشت و لبخند مصنوعی زدو جواب داد:

_کجا خوش گذشت؟
ش_همونجایی که تا این وقت شب بودی!
چک کردی طرف مرده؟
_مرده!
و در ضمن من هرجایی بودم به خودم مربوطه.

شارلوت صداشو بالا برد و گفت:
ش_راجر به سرت نزنه منو دور بزنی!!
از این به بعد بدون اجازه من از این عمارت بیرون نمیری
فهمیدی؟؟

زین اخم کرد و عین خودش با صدای بلند گفت:
_تو فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی؟
شارلوت پوزخند زد

ش_ من همونیم که تورو از بین آتیش کشید بیرون،همونی که یه زندگی جدید بهت داد
تو به من مدیونی!
به نظرم باید فهمیده باشی که میتونم با یه بشکن نابودت کنم!
من همونیم که مرگ و زندگیت دستشه!

برگشت و چند قدم برداشتو همونطور که داشت میرفت گفت:
ش_دوباره تکرار نکنم که حق نداری بدون اجازه بری بیرون!

زین نفسشو حرصی بیرون فرستادو سمت اتاقش رفت
خودشو روی تخت انداخت و دست هاشو زیر سرش گذاشت

_این روزا تموم میشه. .من هر طور شده این وضعیتو تموم میکنم.

. . . . . . . . . .

پلک هاش لرزیدو کنار رفت نگاهی به اطرافش انداخت
آسمون گرگ و میش بود نور کمی از بین پرده حریر داخل اتاق میومد
سکوت تمام خونه رو پر کرده بود و هیچ صدایی شنیده نمیشد

لیام که الان حالش خیلی بهتر شده بود چرخید و سوزن سرم رو از دستش بیرون کشید
روی تخت نشست که چشمش به کاغذی که روی میز کنار تخت بود افتاد
خم شدو برش داشت

یه آدرس و یه شماره
پشت برگه رو نگاه کرد
"اینجوری هر وقت خواستیم میتونیم همو ببینیم
دیر یا زود این وضعیت درست میشه
همه چیز بهتر میشه بهت قول میدم.
دوست دارم

زینِ لیام"

لبخند روی لب هاش نشست، اون با تمام وجودش این پسر رو دوست داشت و حاضر بود هرکاری بکنه تا در آرامش باشن

لیام که دلتنگ شده بود
تلفن خونه رو برداشت و شماره روی کاغذ رو گرفت و منتظر موند

کم کم داشت ناامید میشد که صدای خوابالود زین توی گوشش پیچید

_بله؟
+زینِ لیام خواب بوده؟
_هیممم،تو خوبی؟جاییت درد نمیکنه؟به چیزی احتیاج نداری؟
+اومممم بزار فکر کنم. .
چرا یه چیزی هست که خیلی بهش احتیاج دارم.
_خب،اون چیه؟
+من همین الان احتیاج دارم لبهاتو مزه کنم
وقتی حسابی مطمئن شدم لبات کبود شدن میخوام برم سراغ گردنت. .
_لیامم،لیامممممم
+جانم،چیزی شده؟
زین مکث کرد و گفت:
_لعنت،همین الان بیا به آدرسی که برات روی کاغذ نوشتم
+اومم اوکی
_میبینمت

Rejection of bloodWhere stories live. Discover now