Part24

342 67 41
                                    

chapter 24

نه آنقدرها نزدیکی که بشود
به بودنت دلخوش کرد..
نه آنقدرها دوری که بتوان
نبودنت را باور کرد!
هستی و نیستی...
نیستی و هستی...
به گمانم
بلاتکلیفی نامِ دیگر توست‌!

. . . . . . . .

اخم هاشو از درد سرش توی هم کشیدو پلک های سنگینش کنار رفت،
هوای خونش تاریک بود و چیزیو نمیدید به سختی از جاش بلندشدو برق هارو روشن کرد
با برگشتنش دستش روی کلید برق خشک شد. .

تنش یخ بست و حس کرد لحظه قلبش تپیدن رو فراموش کرد. .

پلک نمیزد که مبادا اگه توهم باشه محو شه. .

با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزمه کرد:
+زین. .
ناخودآگاه چشم هاش لبریز از اشک شد
و با ناباوری خندید
+تو هیچکدوم از توهماتم انقد واقعی نبودی. .
قدمی به جلو برداشتو ادامه داد:
زین تو،تو برگشتی پیشم. .
چشم های سردرگمش رو به پسر رو به روش دوخت
+نکنه من مردم.؟
جلو تر رفتو با لحنی که هر لحظه بیشتر پر از التماس میشد گفت:
+زین تو تو تمام اون رویاها ساکت بودی
سکوتت منو به جنون میکشه زین
من حاضرم لحظه های آخر زندگیم جمع شه تو چند ثانیه ای که صدای تورو میشنوم. .

حالا که به یک قدمی پسر رو به روش رسیده بود دستشو سمت صورتش دراز کرد که لمسش کنه اون میخواست اگه این یه کابوسه ادامه داشته باشه
و اگر یه رویاست جاودانه باشه!

+من دیگه تحمل نبودنتو ندارم زین،بگو کرد برگشتی پیشم. .

پسر که تمام مدت با نگاه سردش لرز به تن لیام انداخته بود دود سیگارش رو بیرون فرستاد،مچ دست لیامو گرفت و اجازه لمس شدنو بهش نداد و در آخر به چشم های قهوه ایش خیره شد

+خودت میدونی لمس کردنت میتونه منو از مرگ برگردونه ولی این اجازه رو بهم نمیدی. .
تا از این دیوونه تر نشدم بهم بگو که اینا حقیقته زین. .

_اسم من زین نیست!!

چشم های لیام نقطه به نقطه صورتش میپرید و آرومو قرار نداشت
بار دیگه براندازش کرد اون زیبا تر شده بود
موهاش دیگه مشکی یکدست نبود و رنگ شده بود
موهاش کوتاه تر شده بود و از مشکی شروع میشدو به طوسی روشن میرسید. .
ته ریش به صورتش اضافه شده بود
و چشم هاش
اونها نفس گیر شده بودن
خیره شدن بهشون حس ترس رو به دل راه میداد
ولی هنوز فریبنده بودن. .

لیام دست از برانداز کردن زین برداشت و
بهش یادآوری کرد:
+ولی تو . .تو زینی. . تو زینِ منی. .

پسر محکم جواب داد:
_بهت گفتم اسم من زین نیست!
چشم هاشو ریز کرد و جلو رفت

_تو کی هستی؟
+زین منم لیام. . . منو یادت نیست؟

قلبش هر لحظه بیشتر مچاله میشد
اون چشم های عسلی مهربون بیرحم شده بودن
و خبری از اون آدم که شیرینی خندش تورو به لبخند زدن وادار میکرد نبود.

Rejection of bloodHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin