Part30

332 61 41
                                    

chapter 30

سمت دیگه تخت چرخید و دستشو جای زین کشید تا توی آغوش بگیرتش
ولی دستش جز جای خالیش با چیزه دیگه ای مواجه نشد.

در لحظه از جا پرید و با حس بدی به خالی بودن تخت نگاه کرد
ملحفه رو دور خودش پیچید و به امید اینکه زین توی آشپزخونه باشه
اتاقو ترک کرد
ولی نبود که نبود.!

عصبی دستشو توی موهاش کشید
+بسههه بسهههه خسته شدمممممم
صندلی نهار خوری رو برداشت و به دیوار کوبید

چشمش به کاغذ و خودکار روی میز افتاد با هول برش داشتو یه گوشه دور تر از خورده چوب ها نشستو کاغذه تا شده رو باز کرد

"اگه اینو میخونی یعنی بیدار شدی،جای خالی منو دیدی شاید عصبی باشی شایدم ناراحت. .
مهم نیست.
من الان اونجا کنارت نیستم چون میخوام تو زنده بمونی.
من نمیفهمم چرا نمیدونم تو کی هستیو چرا من از اولم جلوت ضعف داشتم ولی
من میخوام که تو آسیب نبینی.
نخواه دلیلشو بدونی چون خودمم براش جوابی ندارم
تمام چیزی که میخوام اینه بعد از تموم کردن این نامه پارش کنی و بریزیش توی شومینه، میخوام که
از اون خونه بری. . . از این کشور بریو و هیچوقت برنگردی.

تموم چیزی که پیش اومدو فراموش کن
منم فراموش میکنم
دنبال من نگرد!
من یه آتیشم که هرجا باشمو میسوزونمو خاکستر میکنم
برو و هرچقدر میتونی ازم دور شو
از من از اون خاطره ها و از تمام چیزایی که تورو تا الان پايبند خودش نگه داشته فاصله بگیر.

این یه درخواسته که تا وقتشو داری زندگیتو،جونتو برداریو فرار کنی
پاتو از این بازی بکش بیرون تو هنوز میتونی بری.
من نمیخوام تو قربانی بشی

نمیخوام یه هیولا عین خودم که از یه زهر تغذیه میکنه ساخته بشه
اونا رحم ندارنو متاسفانه منم یکی از اونام پس
ازم دور شو و فاصله بگیر
برگرد پیشه همون معشوقه مُردت که الان زیر خرواک خاکه
من تورو نمیشناسم
توام فکر کن هیچوقت منو نشناختی.!

جرارد."

لیام نامه رو توی مشتش فشار داد،سرشو به دیوار تیکه داد و چشم هاشو بست

+چرا هر دفعه این کارو با من میکنی. .
هربار فکر میکنم این دفعه دیگه قراره همه چی درست بشه
باز نمیشه؛که نمیشه!

از جاش بلند شد
لباس پوشید سوییچشو برداشت و از خونه بیرون رفت
درو قفل کرد
مکث کرد. . دستشو روی در چوبی کشید و زمزمه کرد:

+یعنی وقتی این درو بستیو رفتی هیچ حسی نداشتی؟

. . . . . . . . . . .

شارلوت کلت طلایی رنگشو روی پیشونی یکی از آدماش گرفت
لب زد:
ش_رفیق تو خیلیییی بی مصرفی!!
بعد از اتمام جملش صدای شلیک و پشت بندش افتادن جسم بی جون مرد روی زمین توی دفترش پیچید

Rejection of bloodKde žijí příběhy. Začni objevovat