10

1.6K 222 13
                                    


جیمین احساس بدی داشت...نمیخاست عاشق یک روانی بشه که باهاش بزور ازدواج کرده...

+ من داستان شما رو گوش کردم ولی ازم توقع نداشته باشین که عاشقش بشم...من قبلا عاشق شدم... من دوست دخترم رو خیلی دوست دارم...
آون منتظر منه...نمیتونم تا ابد اینجا باشم

* ولی جیمین تو راه فراری نداری...من قبلا امتحان کردم و به خاطرش سخت تنبیه شدم...
لطفا این کارو نکن

جیمین تا اینو شنید یه حس ترس توی وجودش بیدار شد...میترسید که اگر فرار کنه جونگکوک برای تنبیه بخواد باردارش کنه و آون اینو نمیخاست

یونگی که اروم بود یه دفعه دستش و گذاشت روی شکمش و قیافش از درد جمع شد...
جیمین نگرانش شد ولی جین خیلی خوشحال شد

€ داره لگد میزنه اره؟

یونگی سرش رو تکون داد و وقتی دید که جیمین نگرانشه دستش و گرفت...پیرهنشون یکم بالا زد و دست جیمینو گذاشت روی شکمش...

جیمین خوب میتونست احساس کنه که چیزی تکون میخوره...لبخندی زد...و همون موقع جونگکوک و نامجون با تهیونگ برگشتن و دیدن که جیمین دستشو گذاشته روی شکم یونگی و لبخند میزنه..
جونگکوک دلش برای لبخند جیمین دوباره ریخت...
تهیونگ هم لبخندی زد و پیش یونگی نشست...
جیمین تا تهیونگ رو دید میخاست دستشو برداره که تهیونگ نذاشت

= حسش خیلی قشنگه بعدشم از من نترس...
من که کاریت ندارم

تهیونگ یونگی رو بوسید...
جونگکوک آومد کنار جیمین نشست و دستش یه آب‌میوه تمشک داد

- بخورش تو حتی شام هم درست نخوردی...
بعدشم باید قوی باشی تا بتونی به من بچه بدی

+ به همین خیال باش

جیمین آب‌میوه و گذاشت روی مبل و خودش هم بلند شد و رفت...جونگکوک که تو ذوقش خورده بود سعی کرد عصبانیتش رو کنترل کنه...
نامجون با پونی توی بغلش کنار جونگکوک نشست...
نامجون میخاست کاری کنه که جونگکوک خودش
بخواد انجامش بده و حالا که عصبانی بود چه فرصتی بهتر از این موقعیت...

# جونگکوک پونی خیلی تو رو دوست داره

جونگکوک لبخند زد و پونی رو بغل گرفت... پونی با چشمای درشتش به جونگکوک خیره بود...دست کوچولو و تپلش رو گذاشت روی صورت جونگکوک..
جونگکوک با دیدن دست پونی یاد دستای کوچولوی جیمین افتاد...الان از هر موقعیتی بیشتر آسیب پذیر بود

# به این فکر کن که بچه خودت چجوری بغلت کنه...
حس پدر شدن خیلی زیباست...تو لیاقتشو داری..
پس این حقو از خودت نگیر

نامجون گفت و پونی رو از دست جونگکوک گرفت و بلند شد و پیش جین نشست...
جونگکوک با خودش فکر کرد که اگر بچه دار بشه شاید جیمین عاشقش بشه...پس بلند شد و به خدمتکار ها گفت که نامجون و تهیونگ با همسراشون رو به سمت اتاق های مهمان که تو طبقه دوم بود راهنمایی کنه خودشم رفت به سمت طبقه سوم که تنها اتاق خودش و جیمین بود...
وقتی وارد اتاق شد جیمین روی تخت خوابیده بود..
زنگ زد به خواهرش لیسا...بعد از بوق سوم برداشت

you are just mineWhere stories live. Discover now