22

1K 159 5
                                    


نامجون تعجب کرد..یعنی چی؟

سهون: قراره تا چند دقیقه دیگه بیاد

سهون دوباره روی مبل نشست..جیمین فقط کمی هق هق میکرد... سوهو از بازوی جیمین گرفت و بلندش کرد...جیمین با یک دست ملافه را دور خودش نگه داشته بود

سوهو جیمین رو روی مبل پرت کرد... جونگکوک از روی زمین بلند شد ولی نگهبان دوباره از پشت جونگکوک را گرفت تا به سوهو نزدیک نشود

سهون: تا چند دقیقه که قراره آون فرد بیاد بیاین یه نمایش ببینیم

با دست به افرادش اشاره ای کرد...بعد لحظه ای یونگی و هوسوک رو آوردن.. ته مین هم وارد شد..
پس ته مین بهشون از پشت خنجر زده بود و در اصل طرف مقابل بود

تهیونگ تا یونگی رو دید خاست بره پیشش که یکی از پشت گرفتش...یونگی تمام چشماش قرمز قرمز بود و این نشون میداد ساعت ها گریه کرده
هوسوک هم که از بس کتک خورده بود دیگه جونی براش نمونده بود

هوسوک بدترین شکنجه عمرش رو دیده بود...
نه اینکه آون شکنجه کتک زدنش باشه بلکه تجاوز به برادرش اونم جلوی چشماش

با چشم خودش دید که چطور سوهو و سهون دونفری به جیمین تجاوز کردن...آون موقع از بس داد زده بود که الان صداش درنمیومد...بعد اونا هم چندین نگهبان دیگه به برادرش تجاوز کردن

الان حس نفرت داشت از خودش که چرا نتونسته از برادرش محافظت کنه

سهون: قراره همتون شکنجه بشین

هوسوک با خشم به سهون نگاه میکرد و بعدش به جونگکوک نگاه مرد...با خشم

هوسوک: از همون اول میدونستم.. توی عوضی لیاقت جیمین رو نداشتی.. اگر توی لعنتی بهش کاری نداشتی الان اینطوری نمیشد.. همه اینها تقصیر تو عه جونگکوک.. تو بهم قول دادی که از برادرم مواظبت میکنی.. اشتباه از منه.. کاش بهت اعتماد نمیکردم و برادرم رو بهت نمیسپردم الان کاری کردی که از خودم متنفر باشم.. تو عه لعنتی با این خانواده بدتر از خودت ما رو هم نابود کردی.. تو عه لعنتی کاری کردی که با چشم خودم ببینم چطور به برادرم تجاوز میکنن

هوسوک تمام حرف هاش رو با خشم گفت...
جونگکوک هم شوکه بود و هم عصبی هم ناراحت...
چرا باید این بلا ها سرش میومد مگه چه گناه بزرگی کرده بود که به این بلای گرفتار شده بود

چند دقیقه بعد سوهو با لیسا وارد شد....
لیسا بزور روی پاهاش راه میرفت..تیری به پاش خورده بود و خیلی خونریزی کرده بود

سهون با اسلحه بلند شد و رفت سراغ لیسا...
اسلحه رو داد دستش

سهون: الان وقتشه... انتقامتو بگیر لیسا..
میدونم با چه زجری زندگی کردی و چقد از نامجون متنفری پس کارش رو تموم کن

لیسا نگاهی به نامجون انداخت...
یه نگاه پر از نفرت...انقد که نامجون هم به لرزیدن افتاد

لیسا: با ترس زندگی کردم... زندگیمو جهنم کردی..
نامزدمو ازم گرفتی.. بیشتر عمرم رو مثل زندانیا گذروندم.. حتی یه بار برنگشتی بگی خواهری هم داری فقط به خاطر اختراعات من اینجا رسیدی..
بیشترین استفاده رو از من کردی ولی دیگه بسه
میخوام تقاص کارایی که کردی رو پس بگیرم

لیسا اسلحه رو آورد جلو... به سر نامجون نشانه گرفت ولی با صدای نامجون تردید کرد

نامجون: درسته برات برادری نکردم..درسته مثل برده ها باهات رفتار کردم.. این بلاها حقمه سرم بیاد
..ولی نباید دیگران به خاطر من صدمه ببینن.. این مجازات حقمه ولی لطفا به اطرافیانم بیشتر از این صدمه نزن.. میدونم منو نمیبخشی.. تنها چیزی که میتونم بگم اینکه متاسفم

نامجون گفت و چشماش رو بست و منتظر شد تا تیر شلیک بشه ولی نشد...چشماش رو باز کرد و دید لیسا بهش لبخندی زده

سهون: چرا نمیزنی

لیسا: چون نمیخوام آون برادرمه و یه چیز دیگه...

نزدیک سهون شد و داد زد: حالاااا

لیسا  از فرصت استفاده کرد و با تیر به سر سهون شلیک کرد
...ته مین اسلحش رو درآورد و روی سر سوهو نگه داشت

ته مین: کسی جلو بیاد میکشمش

سوهو پوزخند چندشی زد...پس همش نقشه بود

لیسا: ولشون کنین برن

جونگکوک و نامجون و تهیونگ از افراد فاصله گرفتن... تهیونگ سریع سمت یونگی رفت و بغلش کرد جونگکوک هم سریع رفت و جیمین رو بغل کرد

از اولش هم همش نقشه لیسا بود...
ته مین جزء افراد سوهو هم بود ولی عاشق لیسا بود...پس باهاش نقشه کشید تا جیمین و هوسوک و یونگی رو نجات بدن...ته مین هم مخفیانه موقع کتک زدن هوسوک بهش گفته بود که هر چقدر میتونه صحبت رو طولانی کنن تا وقت بخرن و افراد لیسا بتونن وارد عمارت بشن

جونگکوک جیمین رو به خود فشرد

جونگکوک: ببخش مواظبت نبودم جیمینم منو ببخش

جیمین فقط گریه کرد و چیزی نگفت.

هنوز افراد لیسا نرسیده بودن و این یکم خطر داشت...تا اینکه لیسا دید سوهو به دو تا از افرادش اشاره کرد تا شلیک کنن

لیسا: مواظب باشین

سریع خودش رو رسوند به پشت جونگکوک و بومممم

دو تا تیر شلیک شد

همه برگشتن طرف صدا... تیر به لیسا برخورد کرد.. نامجون اسلحه ای که روی زمین افتاده بود رو برداشت دو نگهبان رو کشت...
لیسا با درد روی زمین افتاد

جونگکوک هم سریع از پشت بغلش کرد...
تیر به بازوش خورده بود

همه با بحت بهشون نزدیک شدن...جونگکوک بلاخره اشک ریخت.. خواهرش رو دوست داشت

سوهو با صدای چندشی شروع کرد به خندیدن که نتیجش تیری بود که ته مین به سرش شلیک کرد

لیسا با درد چهرش توی هم رفت.. جیمین سریع قسمتی از ملافه رو پاره کرد و به جونگکوک داد..
جونگکوک هم سریع پارچه رو گذاشت روی قسمت تیر خوردگی تا جلوی خونریزی رو بگیره

جونگکوک: هر کاری میکنی فقط چشمات رو نبند

لیسا تک خندی زد و سعی کرد بلند شه

لیسا: من قوی ام..اییی..این چیزا منو از پا درنمیاره

با کمک جونگکوک ایستادن که یکی با درد صداشون زد

_ بچه هاا من تیر خوردم

you are just mineWhere stories live. Discover now