16

1.2K 191 26
                                    


جیمین که داشت از پله ها میومد پایین یکم سرک کشید تا مطمئن بشه کسی تو آشپزخونه نیست...
وقتی کسی رو ندید وارد شد
دنبال الو های تازه میگشت که دید توی کابینته
تنها مشکلی که بود این بود که قدش به آون نمیرسید...روی نوک پاهاش ایستاد و سعی کرد که الو ها رو بگیره وقتی الو ها رو گرفت کنترلش رو از دست داد و کم بود بیوفته روی کاشی های سرد آشپزخونه که کسی گرفتش...وقتی به پشت سرش نگاه کرد دید نامجونه

# حواست کجا بود کم بود بیوفتی

+ معذرت میخوام و مرسی که گرفتیم

جیمین از بغل نامجون بیرون اومد یکم دور تر ازش ایستاد...هنوز از نامجون میترسید
نامجون هم با یه قیافه پر از نگرانی بهش خیره بود

# بچت چیزیش نشده باشه..بیشتر حواستو جمع کن

+ ببخشید

جیمین گفت و بدون گرفتن الو ها از آشپزخونه خارج شد...الان احساس پشیمونی میکرد که چرا به آشپزخونه رفته و چرا به کسی دیگه ای نگفته

نامجون نفس کلافه ای بیرون داد و زمین رو نگاه کرد...پاکت الو ها افتاده بود روی زمین...خم شد و پاکت رو برداشت الو ها رو ازش خارج کرد و خالی کرد توی یه بشقاب
الو ها خیلی ترش و خوش مزه به نظر میرسید...
رفت به سمت هال که دید جیمین رو کاناپه نشسته و داره شکمش رو نوازش میکنه و باهاش حرف میزنه...از دور نگاش کرد

+ آخ پسر تو چرا انقد شکمویی؟ چرا انقد حوس هرچیز میکنی؟ من که نمیتونم بیست و چهار ساعته در حال خوردن باشم ببینم اصلا تو این همه غذا رو چطوری میخوری که من بازم احساس گرسنگی میکنم

جیمین که داشت با بچش حرف میزد متوجه آومدن نامجون نشد که داره بهش نزدیک میشه

# آون باید رشد کنه

وقتی متوجه نامجون شد یکم جا به جا شد...نامجون روی کاناپه نشست و آلو ها رو داد به جیمین

# بخور هوس کردی واسه همین بود که تو آشپزخونه بودی

+ ممنون

جیمین که خیلی هوس الو ترش کرده بود یه دونش رو گذاشت توی دهنش...از ترشیش واسه ثانیه ای قیافش جمع شد ولی خوشش آومده بود

# جیمینا میشه ازت یه چیزی بخوام؟

جیمین به نامجون نگاه کرد و لبخند مهربونی زد

+ البته

# میشه دستمو بزارم رو شکمت؟ لطفا

جیمین تعجب کرد...یعنی انقد عاشق بچه پسر بود؟
با تردید جواب داد

+ ا..اره میتونی

نامجون لبخند زد و نزدیک تر شد...هودی جیمین رو یکم زد بالا و دستش رو گذاشت روی شکم لخت جیمین که یکم بزرگ شده بود...با حس تکون خوردن بچه لبخندی زد و نزدیک تر اومد...حسشو دوست داشت..با خودش گفت که چی میشد واقعا پدر این بچه بود

you are just mineWo Geschichten leben. Entdecke jetzt