8

1.6K 215 52
                                    


جیمین وقتی نامجون گردنش رو بررسی کرد تازه متوجه شده بود که منظور لیسا چی بود

بعد از آون نامزد لیسا هم آومده بود و بعد شام هم نامجون، جونگکوک، تهیونگ رفتن بیرون
نا گفته نماند که لیسا هم حالش بد شد و با نامزدش رفت به سمت خونش

جیمین به خاطر درد شدید کمرش روی مبل نشسته بود و هیچ کاری نمیکرد تا اینکه جین و یونگی بعد از خوابوندن دختر ها آومدن پیش جیمین
خدمتکار ها هم همه رفته بودن و توی خونه جز آون ها کسی نبود به غیر از نگهبان هایی که دور و بر خونه بودن

جین و یونگی که فکر میکردن شاید بعد از انجام دادن آون کار جیمین بلند نمیشه
برای همین پیشش نشستن

€ جیمین تو خوبی جاییت درد نمیکنه

+ نه من خوبم

* چرا انقد خسته ای جیمینا منو که یادت میاد من یونگیم

+ اره یادمه و خستم چون دلم میخواد برم از اینجا من بازور ازدواج کردم و دوست دخترم رو ول کردم

* میفهمیم چی میگی جیمین

+ نه شما نمیفهمین

€ خوب هم میفهمیم جیمین ما هم مثل تو بزور آزدواج کردیم و بچه دار شدیم

جیمین سرش رو متعجب بالا آورد و به آون دو تا نگاه کرد

+ ازدواج؟ بچه؟ مگه شما آون بچه ها رو به فرزندی نگرفتین؟

* بچه خودمونه جیمین ما مجبور شدیم

یونگی دست جیمین رو گرفت و روی شکم برآمدش گذاشت جیمین راحت میتونست ضربان قلب رو حس کنه دستش رو وحشت زده دور کرد
شاید این بلا سر خودش هم میومد

€ نترس جیمین ما هم شرایطمون عین خودت بود تا اینکه به این زندگی عادت کردیم و قبولش کردیم

+ ولی من نمیتونم

* تو باید خدا تو شکر کنی که جونگکوک مثل نامجون نیست وگرنه دردی که جین کشیده رو میفهمیدی

با صدای گریه بچه جین بلند شد و رفت کنارش و بغلش کرد

+ چه اتفاقی برات افتاد

یونگی لبخند غمگین زد و به یاد گذشتش افتاد

(( فلش بک ))

یونگی خوشحال از اینکه 18 سالش شده بود از خونش بیرون آومد و به سمت پارک دوید
دوست پسرش منتظرش بود و بهش گفته بود که بیاد به پارک مرکزی

وقتی به پارک رسید دور و برش رو نگاه کرد و با دیدن دوست پسرش خوشحال دوید و بغلش کرد
همین که از بغلش بیرون آومد لبهاش رو بوسید

$ تولدت مبارک یونگی من

یونگی خندید و از بغلش بیرون آومد
هوسوک دوست پسر فوق العاده ای بود
و الان از همیشه مطمئن تر بود که میخواد همه عمرش رو با هوسوک بگذرونه

you are just mineOnde histórias criam vida. Descubra agora