23

1.8K 187 88
                                    


همه طرف صدا برگشتن که دیدن تهیونگ روی زمین افتاد... همه حتی لیسا به طرفش دویدن و کنارش نشستن.. یونگی گریه کنان تهیونگ رو توی آغوش گرفت

تهیونگ با درد گونه خیس یونگی رو نوازش کرد

تهیونگ: گر..یه نکن.. خوش..گلم..من طا..قت دیدن اش..کهات رو ند..ارم

یونگی حتی بیشتر هق هق کرد... تهیونگ از همون اول هم احساس بدی داشت..
همین که یونگی رو بغل کرده بود حس کرد این آخرین باره

جونگکوک داد زد: کی میرسن؟

ته مین: من خیلی وقته گفتم الاناس که برسن

تیر به نزدیک قلبش خورده بود... جیمین دوباره قسمت بزرگتر ملافه رو پاره کرد...یونگی سریع پارچه رو گذاشت تا جلوی خونریزی رو بگیره و با گریه سرش رو گذاشت روی سر تهیونگ

یونگی: خوب میشی..هق.. باهم میریم لب دریا.. هق یادته گفتی منو میبری دریا.. هق زیر قولت نزن من هنوز خیلی جا ها مونده که باهات نگشتم

تهیونگ هم اشکی از چشمش سرازیر شد...
باورش نمیشد که این آخرین باره که داره همسرش رو بغل میکنه و صداش رو میشنوه

تهیونگ: هوس..وک لط..فا بیا.. جلو..تر

هوسوک جلو آومد... تهیونگ به هوسوک نگاه کرد و دستش رو گرفت

تهیونگ: تنها کسی هستی که مطمئنم یونگی باهاش خوشبخت میشه

یونگی با این جمله گریش بیشتر شد...همه بغض کردن

تهیونگ: من نتونستم خوشبختش کنم ولی مطمئنم تو میتونی.. بهم قول بده لطفا میخوام حداقل خیالم از بابت یونگی راحت باشه

هوسوک لبخند تلخی زد و اشکاش ریخت:قول میدم

تهیونگ هم لبخندی زد...رو به بقیه کرد

تهیونگ: فکرشم نمیکردم که انقد زود بمیرم.. نه حداقل امروز فکر کردم میریم خونه و جشن میگیریم دیگه راحت میشیم از این همه دردسر به آرامش میرسیم ولی فکر نمیکردم که من یکی به ارامش ابدی دست پیدا کنم

تهیونگ با این حرف خاست یکم شوخی کنه...
ولی وقتی دید همه دارن اشک میریزن خودش هم گریه کرد..از مرگ میترسید
به یونگی نگاه کرد

تهیونگ: یونگی ببخشید که اذیتت کردم..
منو ببخش زندگیتو جهنم کردم..
منو ببخش

یونگی جلو آومد و لباش رو گذاشت روی لبای تهیونگ و ساکتش کرد...یک بوسه عمیق بهش زد و پیشونیش رو گذاشت روی پیشونی بلند تهیونگ

یونگی: سال ها و ماه ها و روز ها و هر ساعت و. دقایقی رو که با تو گذروندم بهترین لحظات عمرم بود...هیچ وقت حتی فکر نکن اذیتم کردی هیچ وقت

تهیونگ لبخندی زد و با دست هاش اشک های یونگی رو پاک کرد

تهیونگ: الان دیگه با خیال راحت میتونم بخوابم

you are just mineDonde viven las historias. Descúbrelo ahora