13

1.4K 208 44
                                    


هوسوک با کیمچی و بستنی شکلاتی که جیمین هوس کرده بود وارد اتاق شد...جیمین که روی تخت دراز کشیده بود به سختی بلند شد و تکیش رو به تاج و تخت داد...
هوسوک با لبخند روی تخت کنار جیمین نشست و کیمچی و بستنی رو به جیمین داد...جیمین با ذوق کیمچی و بستنی رو خورد

+ مرسی داداشی خیلی خوش مزه بود

$ خواهش میکنم عزیزم من باید یه کار بکنم مثلا قراره دایی این فسقلی باشم

هوسوک گفت و دستش رو گذاشت روی شکم جیمین...جیمینم لبخند زد و به ضربان بچه چهارماهش گوش داد...
دلش برای جونگکوک تنگ شده بود و امروز بلاخره تصمیم گرفته بود به هوسوک بگه که میخواد برگرده
...عاشق شده بود...تو این چهارماه تمام لحظاتش رو یاد جونگکوک بود با اینکه خیلی بلا سرش آورده بود... دیگه دلش نمیخاست پیش رزی برگرده دیگه حسی نسبت بهش نداشت و میخاست با جونگکوک بچش رو بزرگ کنه

+ هوسوکا

هوسوک که داشت قربون صدقه بچه میرفت ساکت شد و به جیمین نگاه کرد

+ من میخوام برگردم پیش جونگکوک

هوسوک لبخندش محو شد و اخم کرد

$ چرا همچنین چیزی میخوای؟ آون تو رو اذیت کرده؟

+ میدونم ولی دوسش دارم میخوام برگردم

$ من اجازه نمیدم جیمین

+ هوسوک تو چیزی از عشق نمیدونی پس منو هم درک نمیکنی

یه دفعه هوسوک قیافش در هم شد..از سوی چیزی که گفتم پشیمون شدم

$ من عاشق بودم جیمین...یه پسر خوشگل بود که خیلی عاشقش بودم ولی ازم گرفتنش...
نتونستم باهاش باشم...نتونستم خوشحالش کنم
قبل از اینکه همه این کارا رو بخوام براش بکنم ازم گرفتنش میفهمی جیمین

جیمین تعجب کرده بود چرا داداشش بهش در مورد این رازش چیزی نگفته بود؟ چرا همه چیزو توی خودش ریخته بود؟حتما درد داشته؟ حتما خیلی گریه کرده و ناراحت شده؟

+ من نمیدونستم

$ من عشقمو از دست دادم

هوسوک آشکاش صورتش رو خیس کرد دوباره برای بار هزارم برای یونگی عشق مردش گریه کرد...
دلتنگش بود...دلتنگ خنده های پسر تنگ شده بود

+ چطور این اتفاق افتاد؟

$ پنج سال پیش از دستش دادم...آون یه پسر رنج دیده بود و هیچ خوشبختی و امیدی تو زندگیش نداشت...پدرش وقتی کوچک بود مرده بود و مادرش هم مریض قلبی تو بیمارستان...
آون از وقتی که 15 سالش شد کار میکرد و همه پولش رو هم برای خرج خونه میداد وقتی 16 سالش شد مادرش مریض شد و بردنش بیمارستان
...همه پس انداز پولش رو که یک سال جمع کرده بود برای مادرش خرج کرد...من وقتی 16 سالش بود دیدمش و ازش خوشم آومد آون مثل بقیه پسرای همسن خودش نبود و مجبور بود به جای درس خوندن، کار کنه... از شخصیت سختکوشش خوشم اومد...بعدش که به سختی منو قبول کرد باهم پول جمع میکردیم تا پول خرید یه قلب برای مادر یونگی رو پیدا کنیم تا زودتر عمل بشه...
یه روز که ترفیع گرفته بودم رفتم پیش یونگی تا خوشحالش کنم ولی برعکس ناراحتش کردم چون خیلی نگرانم بود که آسیبی نبینم...
فرداش که می‌خاستم برم از دلش در بیارم دیگه نبود، رفتم بیمارستان ولی هم خودش نبود هم مادرش...رفتم پرسیدم که فهمیدم عمل مادر یونگی انجام شده و انتقالش دادن به یه بیمارستان دیگه...
من میدونستم پول یونگی کافی نبوده ولی پس چطوری عمل انجام شده بعد فهمیدم کار یه خیر بوده آون موقع بود که فهمیدم من برای یونگی هیچ کار نکردم فهمیدم آون خیرخواه از من بیشتر به یونگی کمک کرد...بیشتر خوشحالش کرد
کاری رو کرد که من قبلا باید میکردم ولی نتونستم

هوسوک با بغز این هارو تعریف میکرد و جیمین هم تو این فکر بود که چقد داستان زندگی دوست پسر برادرش با داستان زندگی همسر برادر جونگکوک شبیهه ولی شاید حتما فقط یه سو تفاهم باشه

شاید فقط خیلی شبیه هم بودن به هیچ وجه نمیخاست فکر کنه که عشق قبلی برادرش همون یونگی همسر تهیونگه

+ یونگی الان کجاست؟

$ آون مرده جنازه شو توی خونه خرابه پیدا کردن...
قابل شناسایی نبود فقط آون گردنبندی که بهش روز تولد 18 سالگیش دادم توی خونه خرابه پیدا شد...روش نوشته شده بود عشق سرسخت...
جمله ای که من همیشه به یونگی میگفتم

+ متأسفم

جیمین الان مطمئن شد که این فقط تشابه اسمیه و چیزی دیگه ای نیست ولی بازم یه چیزی ته دلش میگفت که یونگی زندست و این همه وقت باهاش توی خونه جعون بوده ولی نمیخاست به این یکی گوش کنه وگرنه بد دردسری میشد

تو فکر بود که هوسوک دستش رو گرفت و از افکارش خارجش کرد

$ تو واقعا میخوای برگردی؟

جوابش مشخص بود...اره البته که اره دلش تو این مدت برای جونگکوک ظالم ولی عاشق تنگ شده بود
...بازم میخاست جونگکوک نوازشش کنه دلش برای حرف های عاشقانش تنگ شده بود

+ اره

$ پس من جلو تو نمیگیرم...تصمیم خودته منم ازت حمایت میکنم هرچی بشه تو بازم داداش کوچولوی شیرین خودمی تو امانتی مامان و بابایی...ولی اگر بهت بدی کرد و اذیتت کرد بهم بگو قول میدم از روی زمین محوش کنم چون داداش منو ناراحت کرده

جیمین برای بار هزارم به داشتن همچین برادری خداروشکر کرد...اگر هوسوک و نداشت چی کار میکرد؟

+ باشه

$ حالا بیا بغل داداش

جیمین و توی بغلش گرفت...موهای خوشبوی برادرش رو بو کرد

$ جیمینا فکر میکنی ری اکشنش چطوری باشه وقتی بفهمه تو پسر شو توی شکمت داری؟

+ فکر کنم خیلی خوشحال بشه
.
.
.
.

سلام چطورید؟

خوب بود؟ دوسش داشتین؟

خب دیگه جیمین جان هم بچه دار شدن اونم پسر

پس منتظر باشین که چقدر قراره جونگکوک خوشحال بشه

شرط ووت 50 تا هستش

منو خیلی خوشحال میکنین با ووت و کامنت ها

بوس بهتون



you are just mineWhere stories live. Discover now