12

1.5K 228 55
                                    


بعد از آون کاری که کرد تمام شب دیکش رو از من خارج نکرد...صبح زود وقتی میخاست بره حموم...
وقتی دیکش رو خارج کرد سریع پاهام رو به سمت بالا گرفت...بهم گفت که نباید بزارم اسپرم از بدنم خارج بشه...ازکتابخونه بیرون رفت و با یه دیلدوی بزرگ برگشت...اونو فرو کرد توی سوراخم...
خودشم رفت بیرون از اتاق...
بیحال بودم...تمام بدنم درد میکرد..نفهمیدم چی کار کرد ولی نباید بزارم منو باردار کنه اینطوری منو تا ابد پیش خودش نگهمیداره...

(( بچم هنوز نفهمیده که کار اصلی انجام شده
بیچاره شد😂😂😂 ))

بعد یک هفته دل بدیم شروع شد...جونگکوک باهام خیلی سرد شد و باهام حرف نمیزد...عجیبه توی این یک هفته باهام رابطه برقرار نکرد...به طرز عجیبی تو این یک هفته دلخور بودم و ناراحت از نادیده گرفتنم توسط جونگکوک...از کی دلم خاست برم التماسش کنم و معذرت بخوام که باهام دوباره خوب بشه...حتی شبا توی اتاق جدا میخوابه...
ولی نمیزاره برم..
دوباره باید تنها بخوابم...سرم رو گذاشتم روی بالشت و سعی کردم بخوابم که در اتاقم باز شد...
چشمام رو باز کردم و به طرف در برگشتم که یکی جلوی دهنم رو گرفت...
با ترس به مرد سیاه پوش که ماسک گذاشته بود نگاه کردم...مرد نقاب رو برداشت و لبخند زد...
نفسم بند اومد...برادرم

+ هوسوک

$ هیششش جیمین اروم...آومدم نجاتت بدم باید سریع بریم تا کسی متوجه نشده

+ تو از کجا فهمیدی من اینجام

$ بهت توضیح میدم داداش خوشگلم ولی بعدا، الان باید از اینجا بریم

با هوسوک بلند شدم...اروم به سمت طبقه پایین رفتیم..قبل رفتن به اتاق جونگکوک نگاه کردم...
چرا باید بهش اهمیت بدم...آون اذیتم کرد...
ولش کن تو باید بری جیمین بلاخره نجات پیدا میکنی ولی الان به آون زورگو علاقه مند شدی

با هوسوک رفتیم به سمت پشتی خونه...اروم خونه رو دور زدیم...تازه متوجه شدم که چند تا نگهبان که پشت خونه بودن بیهوش بودن...هوسوک هرچی نباشه یه معمور ویژه بود و خوب بلد بود بی صدا از پس این غول پیکر ها بر بیاد...
از خونه دور شدیم و با هوسوک سوار ماشین شدیم
.
.
.

دلم برای جیمینم تنگ شده باید برم قبل خواب بهش سر بزنم وگرنه میمیرم...
از اتاق مهمان خارج شدم و رفتم به سمت طبقه بالا
در اتاق باز بود..یکم نگران شدم...وارد اتاق شدم که تخت خالی بود..وحشت کردم جیمینم کجاست...

سریع دویدم طبقه پایین...به سمت نگهبان های بیرون از محوطه خونه رفتم...

- شما لعنتیا برای چی هستین ها

نگهبان با ترس آب دهنش رو قورت داد و با من من گفت

_ چی شده قربان

جونگکوک جلو اومد و با مشت زد توی صورت نگهبان...کارد الان بهش میزدی ازش خون نمیومد...
چشماش از عصبانیت قرمز شده بود...
نگهبان پرت شد روی زمین

- سریع اطراف خونه و دور تر از خونه رو بگردین بدون همسرم برنمیگردین فهمیدین؟

کلمه آخر رو فریاد زد و همه نگهبان ها از ترس سریع تایید کردن و سریع رفتن تا همسر جونگکوک رو پیدا کنن...
.
.
.
تازه با هوسوک وارد خونه ای شد... هوسوک در رو قفل کرد و پنجره ها رو هم بست..
جیمین رو وارد اتاق بسته ای کرد...فقط یه دونه پنجره داشت که ازش هوا رد و بدل بشه...
با هوسوک روی تخت بزرگ نشست...

+ خب حالا بگو

هوسوک نفس عمیقی کشید

$ وقتی از سفر برگشتم و وارد خونه شدم..اولین کاری که کردم وارد اتاقت شدم تا غافل گیرت کنم ولی نبودی...یه نامه از اتاقت پیدا کردم که برام توضیح داده بودی که مسافرتی و دست خط خودت بود ولی چیزی که عجیب بود این بود که تمام لباس ها و حتی چمدون و وسایل شخصیت هم نبرده بودی و بعدشم چیزی که بیشتر نظر منو جلب کرد این بود که زیر تختت یه کاغذ مچاله شده پیدا کردم  وقتی بازش کردم نوشته شده بود مال منی جعون جیمین...رفتم در مورد فامیلی جعون تحقیق کردم که فهمیدم خانواده جعون عجیب و مرموز هستن...
رفتم بیشتر تحقیق کردم و کلیسایی که بار آخر جعون ها داخلش دیده شدن رو پیدا کردم...
یه دختر به اسم و فامیلی شبیه خانواده جعون پیدا کردم که مرده بود سال ها پیش...جعون لیسا...
با کلی بد بختی تونستم جعون لیسا رو پیدا کنم و فهمیدم نمرده و خودشه...از طریق آون دختر بهت رسیدم جیمین

+ ممنون که پیدام کردی هوسوک

هوسوک برادرش رو در آغوش گرفت.. سرش رو بوسید...جیمین هم اشکاش رو پاک کرد...

$ جیمینا تا چند ماه نباید از این خونه بری بیرون...
آون خانواده خطرناکن و به زودی دنبالت میگردن...
من از همون اول گفته بودم این خوشگل بودنت باعث دردسر میشه

وسط گریه خندیدم..راست میگه..من واقعا این خوشگلی رو با دردسرش نمیخوام...ولی خداروشکر که یه داداش مثل هوسوک دارم که مراقبم باشه

$ جعون ها خطرناکن و پلیس ها و مقامات زورش به این خانواده نمیرسه حتی هیچکس بخاطر خلاف ها دستگیرشون نمیکنن چون میترسن...ولی من حاضر نمیشم یادگار و امانتی مادر و پدرم رو بدم به آون عوضیا...یکم که اوضاع خوبتر شد و دردسر ها خوابید.. با دوستم هماهنگ میکنم تا از این کشور بریم

+ باشه هوسوکی ولی توروخدا ولم نکن من میترسم بیان سراغم

$ نمیکنم داداش خوشگلم..هیچ وقت نمیکنم
.
.
.
چند ماه شده بود که از جیمینم خبر ندارم...کجا رفته...باید حساب برادر پلیسش رو میکردم...دسته کم گرفته بودمش...
همینجوری به یه جا زل زده بودم...نامجون و تهیونگ هم کنارم نشسته بودن..

# بس کن جونگکوک مگه انسان دیگه ای تو کره نیست برو دنبال یکی دیگه...اصلا خودم برات یکی رو پیدا میکنم

- من انجامش داده بودم

= وایسا تو چی گفتی

به تهیونگ نگاه کردم که چشاش درشت شده بود از تعجب نامجون هم همینطور

- گفتم انجامش دادم

# چرا لعنتی الان میگی...میدونی اگر پسر شد چی میشه...اصلا از کجا معلوم تا الان که چهار ماه گذشته سقطش نکرده باشه...توی لعنتی

نامجون با حرص و عصبانیت از جاش بلند شد..
باید یه کاری بکنم جیمینم برگرده...بدون آون میمیرم
.
.
.

شرط ووت 50 تا کامنت ها رو منفجر کنید سویتی ها

you are just mineWhere stories live. Discover now