Cherry Lips - Part 1

6.4K 635 23
                                    

نوک سیاه مداد با دقت و به آرومی کاغذ رو لمس میکرد و طرحی که از قبل کشیده شده بود رو کامل میکرد.
نقشی که روی کاغذ کشیده شده بود با دقت و ظرافت خاصی نقاشی شده و در حال تکمیل بود!
مطمئنا وقتی کامل میشد چشم خیلیا رو به خودش جذب میکرد؟
در حالی که به موسیقی آرومی که از موبایلش در حال پخش شدن بود گوش میداد طراحیش رو کامل میکرد.
غرق آهنگی که داشت گوش میداد شده بود و نقاشیش رو میکشید که یهو هنذفری هاش از توی گوشش دراومدن و کسی پشت سرش گفت:
_هی پارک جیمین...داری چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای تهیونگ چرخید و با لحنی جدی گفت:
_هزار بار بهت نگفتم اینطوری هنذفریمو نکش؟
تهیونگ روی صندلی کناریش نشست و لب زد:
_خیله خب حالا چرا انقد بداخلاقی امروز؟
جیمین_معذرت میخوام...یکم اعصابم خورده
تهیونگ_چرا چیشده؟
جیمین_توی این هفته باید طرح اولیه ی مجسمه ای که قراره برای پایان ترم تحویل بدمو ارائه بدم
تهیونگ_خب اینکه عصبانیت نداره
جیمین_تهیونگ من هنوز هیچ کوفتی انتخاب نکردم
تهیونگ_خب تا روز ارائه یه غلطی بکن دیگه یعنی انقد احمق شدی که نمیتونی یه طرح انتخاب کنی؟
جیمین_دست روی هرچی میذارم تکراریه...دلم میخواد یه چیز خاص رو به استاد ارائه بدم و در عین حال چیزی باشه که تا آخر ترم بتونم از پسش بر بیام و آمادش کنم
تهیونگ_خب چرا از چهره ی یه دختر الهام نمیگیری
جیمین_این دقیقا یکی از همون موارد تکراریه...بعدشم منی که هیچ دوست دختری ندارم و از رابطه و همه ی دخترا فراریم دقیقا از کی باید الهام بگیرم؟
تهیونگ_از مادرت...خیلی میتونه جالب بشه
جیمین_اینم یکی دیگه از اون موارد تکراریه...اکثر بچه ها دارن از مادراشون بخاطر سمبل عشق و محبت بی ادعا الهام میگیرن خیلی تکراریه
تهیونگ_خب...
صاف نشست و سینشو جلو داد و گفت:
_اصن از من الهام بگیر...به نشونه ی بهترین دوست!...تازه جذابم هستم البته اگه تو بتونی به همین جذابی مجسمه ی منو بسازی...
نگاه جدیش رو به چهره ی دوست دیوونش دوخت و خندید.
_خیلی سر خودت معطلی مستر کیم
تهیونگ_اوهو...ینی میخوای بگی جذاب نیستم؟
جیمین_من همچین حرفی نزدم
تهیونگ_چرا زدی فقط خیلی غیر مستقیم بود!
بلند خندید و گفت:
_خب باشه ببخشید
چند ثانیه مکث کرد و بعد پرسید:
_راستی تو میخوای چی ارائه بدی؟...طرحتو انتخاب کردی که انقد ریلکسی؟
تهیونگ کمی مکث کرد و بعد جواب داد:
_من میخوام از طبیعت و حیات وحش الهام بگیرم
جیمین_جالب شد...بعد چه مجسمه ای میخوای بسازی؟
موبایلش رو درآورد و عکسی که توی اینترنت پیدا کرده بود رو به جیمین نشون داد.
_اینو ببین
جیمین نگاهی به تصویر دوتا شیری که انگار همدیگه رو به آغوش کشیده بودن انداخت و با تعجب گفت:
_ساخت مجسمش واست سخت نیست؟
تهیونگ_نه...از پسش بر میام
جیمین_خیلی جالبه...ازش خوشم اومد!
تهیونگ_پاشو جمع کن دیگه...بریم یه چیزی بخوریم و بعدشم بریم خونه هامون
جیمین در حالی که وسایلش رو جمع میکرد گفت:
_هرچی خواستیم بخوریم مهمون تو
تهیونگ_قبوله بریم
کیفش رو برداشت و با تهیونگ از کارگاه خارج شد.
باهم به نزدیکترین رستوران به دانشگاه رفتن و طبق معمول از همون گوشت لذیذ گاو سفارش دادن.
تهیونگ درحالی که گوشتا رو توی تابه میریخت تا روی اجاق کوچیک وسط میز سرخ بشن گفت:
_جیمینا...اینجا پای مرغ تندشم خوشمزس میخوای بگم یکم بیاره؟
جیمین_عالیه بگو بیاره
دستشو بالا گرفت و گارسون رو خبر کرد و چیزی که میخواست رو بهش سفارش داد.
چند دقیقه گذشت که سفارششون رسید و شروع کردن به خوردن تا گوشتاشون سر صبر سرخ بشن.
جیمین بخاطر طعم اون پای مرغ چشماشو بست و از سر لذت گفت:
_خیلی خوشمزس
تهیونگ_گفتم که
......
وارد خونه شد و صدای بسته شدن در توجه مادرش رو جلب کرد.
به سرعت از اتاقش بیرون اومد و در حالی که تماسش رو با کسی قطع میکرد سمت جیمین اومد.
_خوشومدی پسرم
جیمین_ممنون مامان...داشتی با کسی حرف میزدی؟
جی وون_برات تعریف میکنم فعلا برو لباساتو عوض کن و دست و صورتتو بشور منم برات ناهار میارم
همینطور که به سمت اتاقش میرفت گفت:
_ناهار خوردمخوردم مامان
جی وون_پس یکم آب میوه ی خنک واست میارم عزیزم
جیمین سری تکون داد و رفت توی اتاق.
وقتی لباساشو عوض کرد بیرون اومد و سمت دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزنه.
کنجکاو بود ببینه مادرش با کی داشت حرف میزد که وقتی جیمین اومد تماس رو قطع کرد!
از دستشویی بیرون اومد و همینطور که دستاشو با تیشرتش خشک میکرد سمت مبلا رفت تا بشینه کنار مادرش.
جی وون_صد بار بهت نگفتم دستاتو با لباست خشک نکن؟
جیمین_معذرت میخوام...عادت کردم
آب پرتقالی که مادرش براش آماده کرده بود رو برداشت و شروع کرد به خوردنش.
جی وون نگاهی به جیمین کرد و وقتی مطمئن شد آب میوش رو کامل خورده گفت:
_خودتو آماده کن جیمین
نگاهی به مادرش کرد و پرسید:
_برای چی؟
جی وون_تا دو سه روز دیگه داییت میاد اینجا پیشمون
جیمین ابروهاشو بالا انداخت و پرسید:
_داییم؟...مگه من دایی دارم؟
جی وون دستی روی صورتش کشید و لب زد:
_به کل فراموش کردم که برات تعریف کنم
جیمین_مامان حالت خوبه؟...من کی دایی داشتم که خودم خبر نداشتم؟
جی وون_واست توضیح میدم عزیزم...میدونی که من وقتی نوزده سالم بود تورو باردار شدم
جیمین_آره خب بارها بهم گفتی
جی وون_خب ببین...مامان بزرگ و بابابزرگ همیشه میخواستن فرزند دوم داشته باشن اما خیلی طول کشید تا موفق شدن دوباره بچه دار بشن و در نهایت وقتی من سیزده سالم بود مامانبزرگ باردار شد و داییت بدنیا اومد...زمانی که من تورو باردار بودم بابابزرگ مجبور شد بخاطر کارش به آمریکا بره پس مامانبزرگ و دایی رو هم با خودش برد برای همین تو نتونستی ببینیش تا الان...اما خب الان داره میاد اینجا تا مدیریت شرکتمون رو به عهده بگیره
جیمین تمام مدت خالی از هر حسی به مادرش نگاه میکرد.
لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت و همینطور که بلند میشد گفت:
_الان انتظار داری بابت اومدن دایی ای که حتی یه بارم نیومده منو ببینه خوشحال باشم؟
جی وون_جیمین عزیزم اون بارها توی تماسای تصویریمون خواسته ببینتت اما هربار تو دانشگاه بودی یا به هر بهانه ای توی خونه نبودی
جیمین_نمیتونست شمارمو از تو بگیره و باهام تماس بگیره؟...اصلا بمنچه مامان مگه نمیگی میخواد بیاد اینجا خب بیاد من چرا باید خوشحال باشم
جی وون_من فقط فک کردم شاید بخاطر فاصله ی سنی کمتون بتونی باهاش بهتر ارتباط برقرار کنی...تو بیست و دو سالته اونم بیست و هشت شاید بتونید به راحتی باهم صمیمی بشین اون فقط شیش سال ازت بزرگتره
جیمین همینطور که سمت اتاقش میرفت گفت:
_من حتی علاقه ای ندارم که ببینمش چه برسه به اینکه باهاش صمیمی بشم
جی وون_بد قلقی نکن جیمین مطمئنم وقتی بیاد و باهاش حرف بزنی از این حرفات پشیمون میشی!

ادامه دارد...

ریدرای جدید ممنون میشم نظراتتون رو به اشتراک بذارید♥️
امیدوارم ازش خوشتون بیاد ^_^

🍒Cherry Lips 💋Where stories live. Discover now