Cherry Lips - Part 7

2.6K 457 18
                                    

صورت خیسش رو پاک کرد و دماغش رو چند باری بالا کشید و بعد رمز در رو وارد کرد.
درو باز کرد و رفت داخل؛ سرش رو پایین انداخت و با سرعت رد شد و زیر چشمی به مادرش و جونگ کوک که کنار اپن ایستاده بودن نگاهی کرد.
همینطور که سریع رد میشد سلامی کرد و با عجله رفت داخل اتاقش تا کسی جلوشو نگیره.
جونگ کوک صندلیشو چرخوند و در حالی که از قهوش مینوشید نگاهی به جیمین که با عجله رفت انداخت.
صدای بسته شدن در اتاقش اومد که جی وون گفت:
_فک کنم باز با کسی دعواش شده
جونگ کوک به سمتش چرخید و پرسید:
_از کجا میدونی؟
جی وون_آخه هروقت اینطوری میاد داخل و با سرعت نور میره تو اتاقش یعنی با یه نفر بحث داشته یا یه چیزی ناراحتش کرده...پسرم هست...بعضی از حرفاشو نمیتونه راحت به من بزنه
از روی صندلی بلند شد و در حالی که لیوان قهوش رو روی اپن میذاشت گفت:
_میرم باهاش حرف بزنم
جی وون_نرو جونگ کوک...میترسم از روی عصبانیت بهت حرفی بزنه که ناراحت بشی
جونگ کوک_نترس اتفاقی نمیفته...بالاخره یکی باید باهاش حرف بزنه تا بتونه چیزی که تو دلشه رو بگه
با تکون دادن سرش به خواهرش اطمینان خاطر داد و به سمت اتاق جیمین راه افتاد.
پشت در ایستاد و تقه ی کوتاهی به در زد.
_جیمینا...میتونم بیام داخل؟!
چند ثانیه گذشت تا اینکه صدای جیمین از داخل اتاق اومد:
_بیا
درو باز کرد و رفت داخل.همینطور که آروم در رو میبست به جیمین که روی تخت نشسته بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود نگاهی انداخت.
با دیدن اینکه جیمین سریع چشماشو پاک کرد بیشتر نگران شد.
جلو تر رفت که جیمین سرشو بالا گرفت و گفت:
_چیکار داشتی که اومدی؟
کنارش روی تخت نشست و لب زد:
_گفتم بیام تا باهم حرف بزنیم...
جیمین_حرفی ندارم...تنهام بذار
دستشو روی بازوی جیمین گذاشت و زمزمه کرد:
_قرار نیست وقتی میبینم اینطوری ناراحتی تنهات بذارم...بهم بگو چیشده شاید بتونم کمکت بکنم
در حالی که سعی در کنترل بغضش داشت که دوباره نشکنه گفت:
_یکی از بچه های دانشگاه مجسمه ای که قبلا خیلی روش کار کرده بودم تا ساخته بشه و تازه دوسش داشتم رو جلوی چشمام شکست...بعدشم که دید زورم بهش نمیرسه گفت حالا برو باباتو بیار...وقتی دوستش بهش گفت بابام مرده کلی منو مسخره کرد...دلم میخواست بابا اینجا بود تا باهام حرف بزنه...وقتی کوچیکتر بودم و توی مدرسه بچه ها اذیتم میکردن بابا خیلی حمایتم میکرد و هوامو داشت...ولی حالا هروقت مشکلی واسم پیش میاد نمیدونم باید به کی بگم...مامانم همیشه تلاششو میکنه ولی کاری از دستش بر نمیاد!
دوباره اشک از چشماش جاری شد.
پدرش بزرگ ترین نقطه ضعفش بود و اگه کسی کوچکترین توهینی بهش میکرد خیلی ناراحت و عصبانی میشد.
_دلم میخواست وقتی راجب بابام حرف زد اون عوضیو بگیرمش زیر بار کتک و صورتشو زیر پام له کنم
جونگ کوک_خب چرا این کارو نکردی؟
توی چشمای جونگ کوک خیره شد و لب زد:
_دیوونه ای؟...اخراجم میکنن
جونگ کوک_من نگفتم توی دانشگاه بزنش...وقتی اومدین بیرون باید پیداش میکردی و یه مشت حواله ی صورتش میکردی...هیچوقت نذار کسی فک کنه ضعیفی...نذار فک کنن میتونن به راحتی بهت آسیب بزنن جیمین...جلوی همچین آدمایی سفت وایسا
چونش هنوز از بغض میلرزید و باعث میشد دل جونگ کوک بلرزه و بیشتر ناراحت بشه.
موهای جیمین رو از توی صورتش کنار زد و همینطور که اشکاشو پاک میکرد گفت:
_گریه نکن...فردا خودم میام حلش میکنم خوبه؟
جیمین_میخوای بچه ها مسخرم کنن که رفتم بزرگترمو آوردم؟
جونگ کوک دستشو نوازشگونه روی صورت جیمین کشید و جواب داد:
_هرکی مسخرت کرد خودم حسابشو میرسم...فردا که اومدم دنبالت فقط اون عوضی رو بهم نشون بده باشه؟
سری تکون داد و "باشه" ای گفت.
انگار بودن جونگ کوک توی این خونه اونقدرام بد نیست!
______
از پله ها پایین اومدن که تهیونگ دستشو دور شونه های جیمین انداخت و پرسید:
_نظرت چیه بریم یه بستنی بخوریم یکم انرژی بگیریم؟
جیمین خواست موافقت کنه که چشمش به ماشین خودشون افتاد و بلافاصله جونگ کوک رو دید که داره به سمتشون میاد پس سر جاش ایستاد و گفت:
_فک نکنم بتونیم بریم
مسیر نگاه جیمین رو دنبال کرد تا رسید به مرد خوشتیپ و قیافه ای که داشت به سمتشون میومد.
_داییت اینجا چیکار میکنه؟
جونگ کوک جلوشون ایستاد و در حالی که عینک آفتابیش رو در میاورد گفت:
_کجاست؟
فکر نمیکرد واقعا بیاد و ته دلش ذوق عجیبی کرده بود از اینکه اومده!
آب دهنش رو قورت داد و دنبال همون کسی که دیروز باهاش بحث داشت گشت تا اینکه کنار درخت بلندی که بیرون از محوطه ی دانشگاه بود پیداش کرد.
_اوناهاش
جونگ کوک در حالی که کتش رو در میاورد و اون رو سمت جیمین میگرفت پرسید:
_اسمش
جیمین_میگم میخوای ولش...
تهیونگ سریع گفت:
_نام هیم چان
جیمین بهش چشم غره ای رفت و وقتی چرخید تا دوباره با جونگ حرف بزنه دید که داره به سمت هیم چان میره.
خواست جلو بره که تهیونگ دستشو گرفت.
_تو کجا؟...وایسا همینجا نمیخواد بری جلو
جیمین_میترسم اتفاقی بیفته
تهیونگ_چیزی نمیشه...میگم عجب دایی خفنی داریا...تتوهای باحالی روی دستش داره
جیمین_بیخیال تهیونگ...من نگران چیم و تو داری به چی فک میکنی!
خودشو به نام هیم چان که کنار درخت ایستاده بود رسوند و صداش زد:
_نام هیم چان
برگشت تا ببینه کی صداش زده که جونگ کوک به سرعت مشتی حواله ی صورتش کرد و اونو پخش زمین کرد.
به سمتش حمله ور شد و باهم درگیر شدن.
پسر بیچاره حتی نمیدونست برای چی داره کتک میخوره و فقط در تلاش بود که گارد بگیره تا آسیب نبینه.
جیمین با دیدن صحنه ی رو به روش خطاب به تهیونگ گفت:
_بدو تهیونگ الان میکشتش
با سرعت دویدن به سمتشون و جیمین خودشو به جونگ کوک رسوند.
دستاشو دو طرف شونه هاش گذاشت و سعی کرد بلندش کنه اما زورش نمیرسید و جونگ کوکم دست بردار نبود.
داد کشید:
_تهیونگ کمکم کن
تهیونگ سریع خم شد و با کمک هم بالاخره تونستن جونگ کوک رو از اون پسر جدا کنن.
صاف ایستاد و در حالی که دستش رو توی موهاش فرو میبرد دستش رو به سمت نام هیم چان دراز کرد و گفت:
_به پدر و مادرت بگو جوری تربیتت کنن که به خودت جرات ندی برای دیگران قلدری کنی عوضی...
هیم چان در حالی که دماغ خونیش رو پاک میکرد نگاهی به جیمین کرد و گفت:
_زورت نرسید رفتی آدم آوردی کوچولو؟
جونگ کوک به سمتش خیز برداشت و گفت:
_یه بار دیگه بهش بگو کوچولو تا دندوناتو خورد کنم حرومزاده
از ترسش عقب کشید و خودش رو توی بغل دوستش انداخت.
جونگ کوک_یه بار دیگه به جیمین نزدیک بشی روزگارتو سیاه میکنم بچه پررو...خسارت مجسمه ای که خورد کردی‌ام بهش میدی وگرنه من میدونم با تو
جیمین دستشو کشید و از اونجا دورش کرد.
_کافیه دیگه بیا بریم
سمت ماشین رفتن که جیمین کت جونگ کوک رو به سمتش گرفت و گفت:
_ممنون که هوامو داشتی
جونگ کوک به کت اشاره کرد و جواب داد:
_دستت باشه...سوار شو
جیمین_میخواستم با تهیونگ برم کافه
جونگ کوک_باهم میریم...مطمئنم اگه ازت جدا بشم میاد سراغت...سوار شین
تهیونگ با آرنجش به بازوی جیمین ضربه ای زد و گفت:
_زودباش سوار شو
سوار ماشین شدن و چند دقیقه بعد از اینکه راه افتادن جیمین نگاهش رو به چهره ی عصبانی جونگ کوک دوخت.
_خوبی؟...آسیبی که ندیدی؟
جونگ کوک دستی توی موهاش فرو برد و جواب داد:
_خوبم
لبخندی زد و سریع گفت:
_ولی خوب حسابشو رسیدیا
جونگ کوک_آدمش کردم تا دیگه واسه ی کسی شاخ نشه
توی دلش ذوق عجیبی داشت.
بعد از از دست دادن پدرش هیچکس تاحالا اینطوری حمایتش نکرده بود.
این باعث میشد بیشتر از دایی ای که چندین سال از وجودش بی خبر بود خوشش بیاد و دیگه ازش بخاطر نبودناش عصبی نباشه!

ادامه دارد...

🍒Cherry Lips 💋Where stories live. Discover now