Cherry Lips - Part 27

1.7K 238 34
                                    

بشقاب رو روی میز گذاشت و کلافه نفس عمیقی کشید.
دیدن چهره ی معصوم و ناراحتش انگار قلبش رو به آتیش میکشید.
اتفاقات دیشب خیلی ناگهانی و شوکه کننده بود و هردوشون هنوز توی شوک بودن.
دیشب وقتی رسیدن خونه جیمین هیچ حرفی نمیزد و حتی کوکترین عکس العملی نشون نمیداد.
انگار خشکش زده بود.
همین سکوتش بود که باعث شد جونگ کوک تا صبح از نگرانی نخوابه.
از انتخاب جیمین میترسید...
وقتی فکر میکرد که ممکنه از دستش بده رسما میمرد!
دستاشو دو طرف اپن گذاشت و سعی کرد توجه جیمین رو به خودش جلب کنه.
_جیمین دارم دیوونه میشم از این سکوتت...میشه یه چیزی بگی؟
سرش رو بالا گرفت و با چشمای اشکیش به جونگ کوک خیره شد.
_مامان ازم متنفر شد!
اینو گفت و زد زیر گریه.
جونگ کوک سریع اپن رو دور زد و کنارش ایستاد.
جیمین رو به آغوش کشید و همینطور که نوازشش میکرد گفت:
_گریه نکن عشقم...گریه نکن...بازم باهاش حرف میزنم تو غصه نخور بیبی...من نونا رو خوب میشناسم آدمی نیست که بخواد تعصبی فکر کنه...آروم باش عزیزم راضیش میکنم
سرش رو به سینه ی جونگ کوک چسبوند و با گریه گفت:
_من بدون مامانم دیوونه میشم...اون همیشه تکیه گاهم بوده...هم پدر بوده برام هم مادر...خیلی دوسش دارم نمیخوام از دستش بدم جونگ کوک!
خودش رو عقب کشید و به جیمین خیره شد.
معلومه که نمیتونه قید عزیزترین آدم زندگیش رو بزنه فقط بخاطر اینکه عاشق آدم اشتباهی شده!!
_من چی جیمین؟...اگه منو از دست بدی چی؟
اشکاشو پاک کرد و به صورت غمگین جونگ کوک خیره شد.
_میدونی حالم خرابه میخوای با این حرفت منو بکشی؟
جونگ کوک یه دستش رو به اپن تکیه داد و کمی به سمتش خم شد.
_فقط میخوام بدونم...حقمه که بدونم
بدون کوچکترین مکث و فکر کردنی جواب داد:
_تپیدن قلب من به وجود تو وابستس...میفهمی ینی چی؟...تو نباشی که من دیگه زنده نمیمونم جونگ کوک
دستش رو به صورت جیمین چسبوند و سرش رو آروم بوسید.
_منم بدون تو میمیرم عزیزم...ترس از دست دادنت داره جونمو میگیره جیمین ولی نمیذارم...نمیذارم کسی تورو ازم بگیره
جیمین_همین امروز باید با مامان حرف بزنم...دلم طاقت نمیاره میدونم الان چقد داره غصه میخوره...باید باهاش حرف بزنم
جونگ کوک_حرف میزنی عزیزم...ناهارتو بخور بعدش میریم پیش نونا...صبحم صبحانه نخوردی ضعف میکنی...بخور غذاتو عشقم
سری تکون داد و مشغول خوردن غذایی که جونگ کوک براش درست کرده بود شد و همزمان توی ذهنش حرفایی رو که میخواست به مادرش بزنه مرتب کرد.
باید قانعش میکرد...
باید بهش ثابت میکرد که عشقش به جونگ کوک واقعیه و زودگذر نیست!
______
با استرس جلوی در ایستاد و نگاهش رو به آیفون دوخت.
برای فشردن دکمه دو دل بود.
در واقع بین اینکه زنگ بزنه یا کلید بندازه مونده بود!
کلیدش رو از توی جیبش درآورد و درو باز کرد.
همراه جونگ کوک وارد ساختمان شدن و بالا رفتن.
جلوی در خونه وایسادن که جیمین با نگرانی به جونگ کوک خیره شد.
_من...من میبرمش توی اتاق و باهم تنهایی حرف میزنیم بعدش تورو باهاش تنها میذارم خوبه؟
جونگ کوک سری تکون داد و در جواب گفت:
_باشه عزیزم
رمز در رو وارد کرد و وقتی در باز شد رفتن داخل.
_مامان؟
جلوتر رفت و با دیدن مادرش که روی کاناپه نشسته بود و کتاب میخوند سر جاش ایستاد.
_مامان...اگه آروم شدی...میشه باهم حرف بزنیم؟
جی وون_چرا اومدین؟...مگه نگفتم نمیخوام ببینمتون؟
جیمین جلوتر رفت و عاجزانه گفت:
_مامان خواهش میکنم...بیا حرف بزنیم لطفا
کتابش رو بست و از جاش بلند شد.
با اشاره ی سرش به طرف اتاق گفت:
_بیا ببینم
دنبالش رفت و باهم وارد اتاق جیمین شدن.
به محض ورود به اتاق به سمت پسرش چرخید و گفت:
_معلومه چیکار میکنین جیمین؟...شما دوتا عقلتونو از دست دادین؟
مکث کوتاهی کرد و دست مادرش رو گرفت و باهم روی تخت نشستن.
دست مادرش رو بین دستای سردش نگه داشت و با زدن لبخندی گفت:
_روی که دلم براش حالت عجیب و غریبی پیدا کرد تمام اینا به فکرم رسید...اینکه ممکنه چقد مخالفت بشه باهامون...اینکه وقتی تو بفهمی چقدر ازم عصبانی میشی...حتی مهمتر از اون به اینم فکر کرده بودم که ممکنه دایی منو نخواد...ولی چیکار کنم مامان؟...نتونستم جلوی قلبمو بگیرم که عاشقش نشه...تو خودت یه بار گفتی که وقدر عاشق بابا بودی...وقتی عاشق سدنو تجربه کردی و دلت برای یه نفر لرزیده...پس مطمئنا میتونی درک کنی که منم چه چیزایی رو تجربه کردم مگه نه؟
در حالی که سعی داشت بغضش رو کنترل کنه ادامه داد:
_دست خودم نبود...دلم بدجوری واسه ی اون نگاهای جذاب و خواستنیش و اون خنده هاش لرزید مامان...
جی وون_پسرم داییت زن داره...میدونی این کارتون چقدر ظالمانس؟
جیمین_مامان خودتم خوب میدونی که جونگ کوک از ازدواج با امیلی خوشحال نبوده و نیست...خودش بهم گفت که از روی اجبار باهاش ازدواج کرده
بعد از چند لحظه مکث ادامه داد:
_تا چند وقت دیگه ازش جدا میشه...خودش گفت از این زندگی اجباریش با امیلی خسته شده...اگه اینطور نبود و از زندگی با زنش راضی بود فک میکردی من ادامه میدادم؟...من اوقدر حالیم هست که بدونم خیانت کردن عاقبت خوبی نداره
دست مادرش رو فشرد و با لحنی ملتمسانه گفت:
_خواهش میکنم راضی باش مامان...به رابطه ی من با جونگ کوک راضی شو لطفا...باور کن عشق ما به هم الکی نیست مامان من بدون اون میمیرم اما مطمئن باش اگه تو راضی نباش و از دستت بدم بازم میمیرم...مامان تو و جونگ کوک عزیزترینای منین
اشکاشو پاک کرد و دستش رو نوازشگونه روی صورت پسرش کشید و لب زد:
_پسر قشنگم...همون دیشب که دیدم چطور جونگ کوک با عشق میبوسیدت متوجه خیلی چیزا شدم...بعدش که داشتم سرزنشتون میکردم و دیدم چه ترسی توی چشماشه فهمیدم چقدر عاشقته...اون ترس توی چشاش ترس از دست دادن تو بود اینو خوب متوجه شدم...من درکتون میکنم اما خیلی نگرانتونم عزیز دلم...حتی اگه من با رابطه قشنگتون کنار بیام مطمئنم بابابزرگت نمیتونه اینکارو بکنه...از اینکه برای جدا کردنتون دست به هر کاری بزنه وحشت دارم پسرم...از دیشب فکرم بخاطرش آروم نمیگیره
توی چشمای جی وون خیره شد و زمزمه کرد:
_ما از پسش بر میایم مامان بهت قول میدم
لبخندی زد و گونه ی پسرش رو بوسید.
_پس دیگه چیزی نمیمونه که راجبش بحث کنیم
با خوشحالی پرسید:
_یعنی قبول میکنی ما باهم باشیم؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
_ولی یه شرط دارم
جیمین_چه شرطی؟
جی وون_بریم بیرون که جونگ کوکم بشنوه
از اتاق بیرون رفتن که جونگ کوک با استرس به سمتشون رفت تا ببینه نتیجه ی حرفاشون چیه.
جی وون_یه شرطی دارم برای اینکه بذارم باهم باشین...اونم اینه که باید قول بدین هیچوقت...هیچوقت از هم جدا نشید و دل همدیگه رو نشکنید
ناباورانه نگاهش رو بین جیمین و خواهرش رد و بدل میکرد.
یعنی باور کنه که خواهرش با رابطشون موافقت کرده؟
_جیمین...من خواب که نیستم مگه نه؟
با خوشحالی پرید توی بغل جونگ کوک و جواب داد:
_معلومه که خواب نیستی
نتونست بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره برای همین به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد.
از دیشب بغض داشت خفش میکرد دیگه نمیتونست کنترلش کنه!
جی وون_نگاش کن...خجالت بکش برای چی گریه میکنی؟
جونگ کوک در حالی که جیمینو توی بغلش می‌فشرد جواب داد:
_نمیتونی تصورشم بکنی که حتی فک کردن به اینکه دلیل نفس کشیدنمو از دست بدم چطور آزارم میداد...نونا پسرت همه ی زندگیمه...قول میدم هیچوقت دلشو نشکنم
جیمین ازش جدا شد و دستش رو گرفت.
_زودباش...الان دیگه باید یه چیزی رو ببینی
دستش رو کشید و اونو به سمت اتاقش برد.
وارد اتاق شدن که به جونگ کوک نگاه کرد و گفت:
_اشکاتو پاک کن باید واضح ببینیش
جونگ کوک چشماشو پاک کرد و منتظر شد.
جیمین پارچه ی سفید رنگ روی مجسمه رو برداشت و این همزمان شد با ورود مادرش به اتاقش.
طراحی و ظرافت مجسمه مو به تن جونگ کوک سیخ کرد!
_این...این منم؟
لبخندی زد و جواب داد:
_برای مجسمه ساختن باید مدلی رو انتخاب کنی که ازش حس خوبی میگیری و یه نماد خاصی واست داره...پس منم چهره کسی رو ساختم که برام نماد یه عشق خاص و کاملا پاکه
جی وون_کار خیلی خوبی کردی پسرم!
جونگ کوک با دیدن مجسمه ی خودش دوباره بغض کرد.
نمیدونست چی باید بگه فقط دلش میخواست برای قلب پاک و مهربون جیمین گریه کنه...
_کوچولو واقعا به آدم بودنت شک دارم...تو یه فرشته ای عشقم
جیمین رو به آغوش کشید و محکم فشردش.
_تو فرشته ی مهربون و پاک منی عزیزم...خیلی دوست دارم!

ادامه دارد...

🍒Cherry Lips 💋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora