Cherry Lips - Part 31

1.6K 228 30
                                    

با شنیدن صدای مادرش چشماشو باز کرد اما با برخورد نور به چشماش اونا رو دوباره بست و چشماشو مالوند.
آروم آروم پلکاشو از هم فاصله داد و وقتی به نور عادت کرد دور و برش رو نگاه کرد.
دیشب همراه جونگ کوک خوابیده بود اما چرا الان پیشش نبود؟
سریع سر جاش نشست و دستی توی موهاش فرو برد.از جاش بلند شد و بعد پوشیدن تیشرتش با عجله از اتاق خارج شد.
سمت آشپزخونه رفت و از مادرش پرسید:
_جونگ کوک کجاست؟
جی وون همینطور که مشغول حاضر کردن صبحانه بودجواب داد:
_چند دقیقه پیش رفت...گفت باید بره خونه و با زنش حرف بزنه
نفس آسوده ای کشید و نشست سر میز.
امیدوار بود همه چیز همونطور که جونگ کوک گفته بود پیش بره و مشکلی پیش نیاد!
جی وون ظرفای غذا رو روی میز گذاشت و به چهره ی مضطرب جیمین نگاه کرد.
دستاشو به میز تکیه داد و پرسید:
_ببینم قضیه چیه؟...تو خبر داری چی میخواد به زنش بگه؟
جیمین نگاهش رو به چشمای مادرش دوخت.
نمیتونست بهش دروغ بگه!
_میخواد طلاقش بده
با چشمایی گشاد به جیمین نگاه کرد و پرسید:
_اون سلیطه رو؟...بابا بفهمه بیچارش میکنه
سرش رو بین دستاش گرفت و جواب داد:
_دیگه اینو نمیدونم...فقط میدونم خیلی از وجود امیلی توی زندگیش خسته شده
نشست کنار جیمین و لب زد:
_میدونم...از اول که باهاش ازدواج کرد میدونستم به اجبار بابا تحملش میکنه...اون عوضی رو هم خوب میشناختم واسه همین هیچوقت از ازدواجش با جونگ کوک راضی نبودم
جیمین_میشناختیش؟...منظورت چیه؟
جی وون_از اینکه قبل از ازدواج با چند نفر رابطه داشت خبر داشتم...ولی بابا فک میکرد اون دختر مشکلی نداره و برای جونگ کوک مناسبه...هیچوقت نخواست راجبش تحقیق کنه فقط جونگ کوک رو بدبخت کرد
سرش رو پایین انداخت و کمی از صبحانش خورد و زمزمه کرد:
_پس شمام میدونی که اون زن چقد عوضیه
جی وون_ینی چی؟...مگه تو خبر داشتی؟
جیمین سری به نشونه ی مثبت تکون داد و لب زد:
_جونگ کوک بهم گفته بود...میخواد از همین بهانه استفاده کنه تا توافقی جدا بشن
جی وون_امیدوارم بابا کاری بهش نداشته باشه دیگه
جیمین_منم امیدوارم...دلم میخواد یه رابطه ی بدون استرس و ترس با جونگ کوک داشته باشم
______
روان نویس رو روی کاغذ گذاشت و به مبل تکیه داد.
پا روی پاش انداخت و خطاب به امیلی که داشت با بهت زدگی نگاش میکرد، گفت:
_امضاش کن
امیلی_هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟...میخوای جواب باباتو چی بدی؟
جونگ کوک_اونش به تو ربطی نداره، امضا کن...به اندازه ی کافی بخاطر بابام تحملت کردم دیگه کافیه
روان نویس رو برداشت و با تردید دستش رو به کاغذی که روی میز بود نزدیکتر کرد.
جونگ کوک_میخوام بدون دردسر تمومش کنیم امیلی پس سعی نکن ازش فرار کنی...اصلا دلم نمیخواد مجبور بشم کاری کنم که همه بفهمن تا الان چه کارای کثیفی کردی...زودباش امضا کن
نگاه پر از حرصش رو به جونگ کوک دوخت و بعد از کمی مکث برگه ی طلاق رو امضا کرد.
جونگ کوک کاغذ رو برداشت و داخل پوشه گذاشت، روان نویسش رو داخل جیب کتش گذاشت و همینطور که بلند میشد گفت:
_تا یکی دو ساعت دیگه برمیگردم خونه...نمیخوام اینجا ببینمت چون دیگه نسبتی باهم نداریم...دیگه نمیخوام همدیگه رو ببینیم
داشت سمت در میرفت که امیلی گفت:
_اشتباه بزرگی میکنی جونگ کوک...پشیمون میشی
درو باز کرد و قبل از اینکه از خونش خارج بشه گفت:
_تو اینطوری فک کن
پوزخندی زد و از خونه خارج شد.
از ساختمان بیرون اومد و به سمت ماشینش رفت.
قبل از اینکه سوار بشه نگاهی به پوشه ی توی دستش انداخت و لبخندی زد.
بالاخره از شر این زن راحت شد!
سوار ماشین شد و همینطور که راه میفتاد با وکیلش تماس گرفت.
_میام دم در خونت برگه ها رو بهت میدم...میخوام سریعتر این طلاق ثبت بشه
با بی حوصلگی مدادش رو روی کاغذ میکشید و فقط کاغذ رو خط خطی میکرد.
انقدر مغزش آشوب و درگیر بود که نمیتونست طرح زیبایی خلق کنه و فقط خطای درهم برهم میکشید.
موبایلش شروع به زنگ خوردن کرد که با فکر اینکه جونگ کوکه سریع برش داشت اما وقتی دید اون نیست لبخندش محو شد.
تماس رو وصل کرد و گفت:
_سلام تهیونگ!
+هی پسره ی بی معرفت...دیگه یادت رفته یه دوست صمیمی داریا
_یااا...تو پاشدی بعد از امتحانا با دوست پسر عزیزت رفتی مسافرت حالا من بی معرفتم؟
+خب تو نباید یه زنگ به من میزدی؟
سرش رو روی میز گذاشت و با ناراحتی جواب داد:
_معذرت میخوام...این مدت خیلی اتفاقا افتاده که نتونستم باهات در تماس باشم
با شنیدن صدای ناراحت جیمین نگران شد و سریع پرسید:
_چرا صدات اینطوریه؟...چیشده؟
جیمین_همه چی خیلی شلوغ و درهم برهم شد یه دفعه...اول که مامانم راجب رابطم با داییم فهمید...از طرفی جونگ کوک همش دنبال این بود که بابابزرگم شرکتو بهش بده تا بتونه با خیال راحت زنشو طلاق بده...بعد داشتیم به راحتی زنگیمونو میکردیم که یهو زنش اومد سئول و چند روزی با اخلاق گندش کنار اومدیم...حالام که رفته با زنش حرف بزنه تا توافقی جدا بشن ولی از صبح که رفته هنوز هیچ خبری ازش نیست
مکث کوتاهی کرد و جواب داد:
_راستش نمیدونم چی بگم...فقط امیدوارم همه چی خوب پیش بره جیمینی...میدونی که دلم نمیخواد شاهد غصه خوردنت باشم
جیمین_فقط برگرد تهیونگ...این روزا خیلی بهت نیاز دارم ولی تو اینجا نیستی که ببینمت
تهیونگ_برمیگردم...خیلی خیلی زود میام پیشت نگران نباش!
با شنیدن صدای جونگ کوک از بیرون صاف سر جاش نشست و گفت:
_من باید برم دیگه...میبینمت
تماس رو قطع کرد و با عجله از اتاق رفت بیرون.
با دیدن جونگ کوک که کنار اپن ایستاده بود و با خواهرش حرف میزد جلو رفت و خودشو رسوند بهش.
_جونگ کوکا...
دستاشو براش باز کرد که جیمین خودشو توی بغلش انداخت.
دستاشو دور جیمین حلقه کرد و با خنده گفت:
_چیشده بیبی من؟...دلت واسم تنگ شده؟
سرش رو به سینه ی جونگ کوک چسبوند و جواب داد:
_صبح که بی خبر رفتی و بعدشم هیچ خبری ازت نشد...من دیوونه شدم از فکر و خیال
جی وون_جونگ کوکی داری پسرمو اذیت میکنیا
لبخندی زد و جواب داد:
_من غلط بکنم
لباشو به گوش جیمین نزدیکتر کرد و لب زد:
_بریم توی اتاق حرف بزنیم عشقم؟
جیمین_مامان میدونه برای چی رفته بودی پیش امیلی...من بهش گفتم
ابرویی بالا انداخت و از جیمین فاصله گرفت.
_عه...خب پس بذارین به هردوتون بگم...
با کنجکاوی و استرس به چهرش نگاه کرد که جونگ کوک ادامه داد:
_من...دیگه از شر امیلی راحت شدم!
جی وون سریع جلو اومد و پرسید:
_جدی میگی؟...برگه ی طلاقو امضا کرد؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
_آره برگه هارو به وکیلم تحویل دادم تا کارای ثبتش رو انجام بده...دیگه راحت شدم فقط باید خودمو آماده کنم برای واکنش بابا
جی وون_از پس اونم بر میای...دیگه باید با قاطعیت بهش بفهمونی که زندگی خودته و باید خودت براش تصمیم بگیری
سری تکون داد و به سمت جیمین چرخید.
چونش رو بین انگشتاش گرفت و نوک بینیش رو به بینی جیمین چسبوند.
_من به بیبی یه قولی دادم...قرار بود وقتی امیلی رو از زندگیم بیرون کردم باهم به یه مسافرت بریم
با چشمای براق و ذوق زدش بهش نگاه کرد که جونگ کوک ادامه داد:
_دیگه وقتشه باهم بریم فلورانس و چیزایی که میخواستی رو ببینی!
...
موبایلش رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد تا از اتاق بیرون بره که نامجون رو دید و سر جاش متوقف شد.
_با کی حرف میزدی عزیزم؟
تهیونگ_با جیمین
نامجون_حالش خوب بود؟!
تهیونگ قدمی به سمتش برداشت و بهش نزدیک شد.
دستاشو دور گردنش حلقه کرد و لب زد:
_میشه برگردیم سئول؟...جیمینی بهمون احتیاج داره
نامجون_اتفاقی افتاده؟
تهیونگ_راستش نه...ولی نمیدونم چرا اصلا حس خوبی ندارم نامجون...حس میکنم قراره یه اتفاقایی بیفته برای همین دلم میخواد پیش جیمین باشیم...
نامجون_باشه عزیزم...اگه تو میخوای که فورا برمگیردیم
تهیونگ_چند روز دیگه بمونیم و بعدش بی معطلی برگردیم سئول باشه؟
نامجون_باشه کیوتی
لپ تهیونگ رو بین انشگتاش گرفت و بلافاصله لباشو بوسید.
امیدوار بود حسای تهیونگ اشتباه باشن و اتفاقی نیفته!

ادامه دارد...

🍒Cherry Lips 💋Where stories live. Discover now