Cherry Lips - Part 10

2.6K 413 16
                                    

موبایلش رو روی میز گذاشته بود و روش خیمه زد بود؛ داشت توی اینترنت عکسای مختلف رو نگاه میکرد تا شاید بتونه یکی از پر مفهوم تریناشو برای مدل مجسمش انتخاب کنه.
با تنه ای که بهش خورد جا پرید و صاف نشست که دید تهیونگ نشسته کنارش.
_هی...تو نمیتونی آروم تر بشینی؟
تهیونگ_جیمینا اونجا رو ببین
از اینکه حرفش رو نادیده گرفت اخمی کرد و بعد به همون سمتی که تهیونگ اشاره میکرد نگاه کرد.
پسری قد بلند، خوش تیپ و خوش قیافه وارد کلاسشون شده بود و داشت با چندتا از دانشجوها حرف میزد و بهشون کمک میکرد.
تهیونگ_یادته گفتم یه دانشجوی سال بالایی هست که ازش خوشم میاد؟
جیمین_آره
تهیونگ_خب همینه دیگه...اسمش کیم نامجونه...الانم بخاطر اینکه استاد ازش خواسته اومده تا به بچه ها در رابطه با پروژه هاشون کمک کنه.
جیمین_فک میکردم کراشت یه دختره...نگفته بودی از پسرا خوشت میاد کیم تهیونگ
تهیونگ_آخه...فک میکردم اگه بگم مسخرم کنی
با انگشتاش ضربه ای به سر تهیونگ زد و لب زد:
_دیوونه...برای چی باید بهترین دوستمو بخاطر گرایشش مسخره کنم؟
تهیونگ_دلم میخواد بهش نزدیکتر بشم...بنظرت قبول میکنه باهامون در ارتباط باشه؟...یعنی ازم خوشش میاد؟
جیمین_شاید بهتر باشه شانستو امتحان کنی
تهیونگ_باید شمارشو بگیرم اینطوری نمیشه
خندید و همینطور که سرش رو تکون میداد به طراحیش ادامه داد.
چند روزی میشد که فکرش درگیر حرفای اون روز جونگ کوک بود و تمرکز درست و حسابی ای روی کاراش نداشت.
هر روزی که میرفت خونه با استرس منتظر این بود که جونگ کوک بیاد بگه میخواد برگرده.
و این میتونست به راحتی داغونش کنه!
دلش نمیخواست دوباره تنها بشه...
انقدر کنار جونگ کوک بهش خوش گذشته بود که دلش نمیخواست همه چیز انقد سریع تموم بشه.
اگه میرفت معلوم نبود کی برمیگرده...
______
درو باز کرد و وارد خونه شد.همینطور که کیفش رو از روی شونه هاش برمیداشت جلو رفت که دید مادرش مشغول آشپزیه.
_من اومدم
با شنیدن صدای پسرش سریع اومد کنار اپن و گفت:
_خسته نباشی عزیز دلم
جیمین_ممنون...دایی کجاست؟
جی وون_توی اتاقشه داره استراحت میکنه...شب پرواز داره
کیفش از دستش روی زمین افتاد و شوکه به مادرش نگاه کرد.
فکرشم نمیکرد انقدر زود بخواد بره!
_کجا میخواد بره؟
جی وون_برمیگرده آمریکا دیگه...اونجا یه چندتا کار داره که باید انجام بده و دوباره برگرده...
با سرعت سمت اتاق جونگ کوک رفت و حتی منتظر نمون تا حرفای مادرش تموم بشه.
بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد که دید جونگ کوک نشسته روی تخت و مشغول بازی کردن با موبایلشه.
وقتی صدای در رو شنید با تعجب سرش رو بالا آورد که جیمین رو داخل اتاقش دید.
_برگشتی کوچولو؟...خسته نباشی
جیمین در حالی که سعی داشت ناراحتی و عصبانیت خودش رو کنترل کنه گفت:
_پس چند روز پیش که داشتی اون حرفا رو میزدی میخواستی منو آماده کنی آره؟...خودت خبر داشتی که میخوای انقد زود بری هان؟
موبایلش رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد.
همینطور که بهش نزدیک میشد جواب داد:
_باور کن یهویی شد...من اصلا نمیخواستم به این زودی برگردم جیمینی
با عصبانیت پرید وسط حرفش:
_دروغ میگی...اگه قرار بود بری اصلا چرا اومدی اینجا؟...اومدی که اذیتم کنی؟...چرا همونطور که تموم این سالا به دیدنم نیومدی بازم همینکارو نکردی هان؟...چرا اومدی پیشم که الان با رفتنت بازم مثل قبل تنها بشم؟
جلوتر رفت و جیمین رو به آغوش کشید.
دلش نمیخواست به این زودی برگرده ولی مجبور بود.برای ثبت رسمی این شعبه ی شرکتشون لازم بود حتما بعضی از کارا رو به صورت حضوری داخل شعبه ی اصلی انجام بده و فقط هم خودش باید انجامشون میداد!
جیمین کاملا ساکت شد.
داشت بی صدا برای خودش اشک میریخت و دیگه غر نمیزد.
دلش نمیخواست بازم تنها بشه و روزاش تکراری تر از همیشه بگذره...
با جونگ کوک خیلی بهش خوش گذشته بود دلش نمیخواست این خوشی انقد زود تموم بشه و تا یه مدت طولانی خبری ازش نباشه!
جیمین رو توی بغل خودش فشرد و کنار گوشش زمزمه کرد:
_قرار نیست زیاد طول بکشه...قول میدم زود برگردم جیمینی...این دفعه وقتی برگردم دیگه قرار نیست برم و همیشه سئول میمونم...اونوقت میتونیم هرکاری که عشقمون کشید بکنیم و کلی باهم خوش بگذرونیم...بازم از دستم عصبانی شدی ولی عصبانی نباش لطفا...من نمیرم اونجا که چند سال بمونم...چشم به هم بزنی من برگشتم قول میدم
سرش رو عقب کشید و به چشمای جونگ کوک خیره شد.
با دیدن صورت خیس جیمین حس عذاب وجدان عجیبی بهش دست داد و بیشتر بابت رفتنش ناراحت شد.
_گریه میکنی؟...ببینم فسقلی تو همونی که میخواست سر به تن من نباشه؟
جیمین اعتراض کرد:
_من هربار میگم که اشتباه میکردم ولی تو هی بزنش تو سرم
خندید و دستی روی موهای جیمین کشید.
_شوخی کردم...برو لباساتو عوض کن و استراحت کن...قبل از اینکه برم باهم میریم بیرون و یکم خوش میگذرونیم
جیمین سری تکون داد و از اتاق خارج شد.
حرفای جونگ کوک تقریبا آرومش کرده بود اما هنوزم از روزای تکراری ای که قرار بود سپری بشه میترسید!
______
دو ماه بعد:
با دقت و ظرافت خاصی داشت توی دفترش چهره ای که دو سه روزی بود روش کار میکرد رو تکمیل میکرد.
دیگه خیلی کاری نداشت و تقریبا به آخرش رسیده بود.
اونقدر محو کشیدنش بود که هیچکدوم از حرفای تهیونگ رو نمیشنید.
_نامجون گفت امشب بریم کلاب...میای؟
وقتی دید جیمین جوابی نمیده سرش رو به طرفش چرخوند که دید کاملا روی طراحیش تمرکز کرده.
یعنی تمام حرفایی که زده بود رو جیمین نشنیده؟!
چند بار صداش زد و دستشو جلوی صورتش تکون داد اما فایده ای نداشت.
مداد جیمین رو از دستش کشید و محکم به شونش زد تا اینکه موفق شد توجهش رو جلب کنه.
جیمین با حرص بهش خیره شد و معترضانه گفت:
_نمیتونی مث آدم صدام بزنی؟
تهیونگ_صدات زدم تو کری نمیشنوی!
جیمین_حالا چیکار داشتی؟
تهیونگ_اصن متوجه حرفام شدی؟...
جیمین_نه نشدم چون تمرکزم روی طرحم بود
تهیونگ نگاهی به نقاشی سیاه قلم جدید جیمین انداخت که تقریبا به مراحل پایانی رسیده بود و کاملا بی نقص بود!
_این...این چهره ی داییت نیست؟
جیمین_چرا خودشه!
تهیونگ_ببینم مگه نگفته بودی ازش متنفری
جیمین همینطور که به نقاشی نگاه میکرد جواب داد:
_اشتباه میکردم...الان همه چیز فرق میکنه
تهیونگ_حرف بزن ببینم بیشتر کنجکاو شدم
جیمین_فکرشم نمیکردم یه روزی اینو بگم اما خیلی دلم براش تنگ شده...دو ماهه که ندیدمش و فقط هر چند وقت یه بار باهم تماس داشتیم...
تهیونگ_خب؟...دیگه چی؟
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
_تهیونگ روزای آخری که اینجا بود خیلی احساسات عجیب و غریبی بهش داشتم...وقتی بهش نگاه میکردم حس میکردم کل وجودش برام خاص و جذابه...هنوزم این حسو دارم...گاهی وقتا میرم توی صفحه ی اینستاگرامش و عکساشو میبینم...وقتی عکساشو نگاه میکنم قلبم از هیجان میخواد بیاد توی دهنم...از طرفی گاهی انقدر دلم تنگ میشه و میخوامش که شبا با گریه خوابم میبره...اصلا نمیفهمم چه مرگمه...نمیدونم چیشد که انقدر به وجودش وابسته شدم با اینکه مدت زیادی هم کنارم نبود!
تهیونگ لبخند محوی زد و زمزمه کرد:
_این وابستگی نیست دیوونه...تو عاشقش شدی!!
نگاهش رو از نقاشی گرفت و به تهیونگ داد.
_منظورت چیه؟
تهیونگ_بعضی از حسات دقیقا مثل حسیه که من به نامجون دارم...طبق تجربم توی این دو ماهی که به نامجون نزدیکتر شدم باید بگم که عاشقش شدی...تبریک میگم...فک میکردم فقط توی وبتونایی که خوندم طرف عاشق دایی یا عموش میشه...خیلی واسم عجیب و جالبه
جیمین هیچی نمیگفت.
از اولم میدونست که عاشقش شده اما همش سعی میکرد با گفتن اینکه فقط یه وابستگیه سادس خودشو گول بزنه.
تهیونگ_صبرکن جیمین...مگه نگفتی داییت زن داره؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت:
_واسم مهم نیست...تنها چیزی که تمام این مدت بهش فک کردم اینه که جونگ کوکو میخوام
تهیونگ سریع گفت:
_فک میکنی این درسته؟...میخوای با وجود اینکه میدونی زن داره برای بدست آوردنش تلاش کنی؟
نگاه جدی ای به تهیونگ کرد و گفت:
_زنشو دوست نداره
تهیونگ_چی؟!
جیمین_این حرفی که میزنم باید بین خودمون بمونه
تهیونگ_قول میدم
جیمین_داییم به زور و اجبار با زنش ازدواج کرده...اینو منم نمیدونستم اما میگفت پدر و مادرش توی این مورد خیلی سختگیرن و اونا مجبورش کردن ازدواج کنه...هیچوقت فکرشم نمیکردم بابابزرگ و مامانبزرگ همچین اخلاقی داشته باشن!
تهیونگ_آه...هنوزم از این خانواده ها هستن؟!
جیمین_برام مهم نیست...این دفعه که بیاد خیلی چیزا فرق میکنه...من میخوام جونگ کوک مال خودم باشه
تهیونگ_درک میکنم چه حسی نسبت بهش داری ولی جیمین...به این فک کردی اگه خانوادت بفهمن چی میشه؟
جیمین_مگه قراره بفهمن؟
تهیونگ با چشمای گشاد بهش نگاه کرد و لبشو گزید.
_یعنی میخوای پنهانی باهاش رابطه داشته باشی؟
جیمین_نمیدونم...توروخدا با سوالات دیوونم نکن من توی این دو ماه به اندازه ی کافی با خودم کلنجار رفتم و خودمو گول زدم...دیگه نمیتونم ادامه بدم وقتی هرجوری که بهش فک میکنم میبینم احساساتم نسبت به داییم معمولی نیست و عاشقش شدم...انقدر دلم براش تنگ شده که گاهی وقتا وقتی زنگ میزنه بهم از بغضی که دارم نمیتونم زیاد باهاش حرف بزنم...انگار کل وجودم داره اونو صدا میزنه...کل دفتر نقاشی من شده چهره ی اون
تهیونگ_سعی نمیکنم قانعت کنم که ازش دست بکشی چون میدونم نمیتونی ولی...خیلی مراقب باش دلت نشکنه جیمینی باشه؟!...من نمیتونم ناراحتیتو تحمل کنم
جیمین_نگران نباش...مطمئنم جونگ کوک دلمو نمیشکنه!

ادامه دارد...

🍒Cherry Lips 💋Where stories live. Discover now